۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

یادداشت‌های شخصی ۴



( پیشگفتار کتاب هشتاد و دو نامه ی صادق هدایت)



بوف کور صادق هدایت تا امروز به یقین مطرح‌ترین و مهم‌ترین رمان ادبیات معاصر


فارسی بوده است ، اما در بین آثار متفاوت دیگر او حداقل می‌توان به دو اثر توپ مرواری


و ( هشتاد و دو نامه به حسن شهید نورایی ) نیز اشاره کرد . این نامه‌ها سوای ارزش


ادبی در کنار سند بی‌مانند مصطفی فرزانه ( آشنایی با صادق هدایت ) روشنگر تمام


زیر و بم‌های زندگی یک هنرمند استثنایی گرفتار است در محیط فرهنگی و چنبره‌ی


جامعه‌ای که با اندازه‌های او فرسنگ‌ها فاصله داشته‌اند ، موقعیتی شبیه به شمس تبریزی


که در دنیایی مطلقا متفاوت از اندیشه ی خود دست و پا می‌زد و می‌گفت " اگر جهت


مولانا نبودی من از حلب نخواستم بازگردیدن ؛ اگر خبر آوردندی که پدرت از گور


برخاست و به ملطیه آمد که بیا تا مرا ببینی ، البته نیامدمی " ( مقالات / ص ۱۶۸ ) و


هفتصد سال بعد هدایت به دوستی فرانسوی می‌نویسد : " مسئله بازسازی زندگی‌ام نیست ،


وقتی مثل صید سرگشته‌ای همیشه فوج شکارچیان را در پی خود دیده‌ام پس چه


چیز را دوباره بسازم ؟ " ( هشتاد و دو نامه / ص ۲۰ ) . با شمس تبریزی از بهاءالدین فرزند


مولانا گرفته تا شهر قونیه چنان کردند که در راه ناکجا آباد سر به نیست شد تا از گوری


در خوی سر در آورد ، و با صادق هدایت چندان که مجموعه‌ی آثارش را به مفت فروخت تا


خرج سفر نهایی و کفن و دفنش شود ، و جرم این فرزانگان را می‌توان در بیت زیر از


قربانی بزرگ دیگری یافت که سی و دو سال پس از مرگش جامع دیوان ( نسخه ۸۲۴ ) نام او


را چنین آورده است : مولانای معظم مرحوم سعید شهید شمس المله والدین محمد حافظ :


فلک به مردم نادان دهد زمام مراد


تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس !


*


این نامه‌ها که در پاریس با کوشش ارزشمند ناصرپاکدامن به چاپ رسیده است ، مزین


است به پیشگفتاری از فرزند مخاطب نامه‌ها بهزاد نوئل شهید نورایی که نشانه‌های متانت ،


صداقت ، صفا و دوری از ریاهای معمول چنین پیشگفتارهایی در جای جای آن به چشم


می‌خورد . او که در خانواده‌ای دو ملیتی در فرانسه بزرگ شده است می‌نویسد در آن


سال‌ها در خانواده‌ی آنها دو چیز به اسطوره شبیه بوده است : یکی یاقوت امپراتور کره


و دیگری کارتن کهنه‌ی بند داری به رنگ عنابی که شکل و شمایلش نشان از ایران می‌داشت .


این کارتن رنگ و رو رفته محتوی دسته‌ای از کاغذ‌های پست هوایی بوده است پوشیده از


علائمی که در نگاه او به خط هیروگلیف می‌مانده اند و او " از سر نخوتی جاهلانه " آن‌ها


را " ورمیشل های ایرانی " می‌خوانده است . تصویری که این نو جوان نیمه ایرانی از نویسنده‌ی


بزرگ ایران در آخرین روزهای زندگی‌اش رسم می‌کند به راستی تکان دهنده است :


" در نگاه ما او مرد میان سالی بود با چهره‌ای غمگین و سبیلی کوچک که گاه گاهی به ما هدیه


می‌داد ، زیر سیگاری چینی به مادرم یا شبکلاهی دهاتی به من ، و فقط همین مواقع بود که


لبخند می‌زد که همین لبخند نیز غمگین بود . مثل سایه‌ای بود پر از رمز و راز که ندانستیم


چرا به هنگام مریضی پدرم مرتب به خانه‌ی ما می‌آمد و سخنی هم نمی‌گفت ، و یا چرا همان


روز مرگ پدرم را برای خودکشی انتخاب کرد . بعدها از چشمان تر و صدای شکسته‌ی


آشنایان ایرانی که پس مرگ او به خانه‌ی ما می‌آمدند و به آن نامه‌ها اشاره می‌کردند فهمیدم که


آن خطوط رمزی ورمیشل مانند در حقیقت گنج ایرانی بوده است ."


باری این مرد با صفا که ادیب هم نیست ولی پیشگفتار را از اغلب آنان بسی دلنشین‌تر نوشته است


در ادامه می‌گوید پس از مرگ مادرش آن یاقوت امپراتور کره به برادرش و کارتن بند دار نامه‌ها


به او می‌رسد . پس از چندی یاقوت کره‌ای به سرقت می‌رود و نامه‌ها به سرزمینی سفر می‌کند


که در گم کردن اسناد سابقه‌ای طولانی داشته است ، شاید به این علت که گم شدن مکتوبات مردگان


همیشه بد نامی احتمالی مندرج در آن را از سر بازماندگان کم کرده است . اما همین واقعیت مسلم


تاریخی را هم این مرد این گونه می‌بیند : " اگر به من گفته شود تعدادی از آن نامه‌ها برای این و آن


بر خورنده بوده است - هر چند از تشخیص آن ناتوانم - اما می‌گویم هدایت و پدرم گاه در قضاوت‌های


خود زیاده می‌رفتند . به هر حال بهتر است مردگان را به خودشان واگذار کنیم " . راست می‌گوید ،


اگر غروب‌ها به گورستان برویم می بینیم صدا از صدا در نمی‌آید ، همه در صلح و صفا سر به سر


خفته‌اند ، تنها گاهی صدای جنبشی از دل خاک بر می‌آید که تخیل خوش آدمی دوست دارد آن را


سر پوش شب بر کدورت های پیشین آنان بداند .


به هر حال نامه‌ها در ایران دست به دست می‌شود و چندتایی در مجله‌ی سخن چاپ می‌شود که حتی


یک نسخه از آن ها به دست این میراث دار نامه‌ها نمی‌رسد . بهزاد نوئل شهید نورایی می‌گوید :


" ذکر این که پس گرفتن نامه‌ها با چه سختی ها رو به رو بود بماند . گویا مصلحت بسیاری در آن بود


که در متن نامه‌ها دست برده شود و بعضی از میان برود . از این رو بود که نامه‌ها در بازگشت


شمرده شدند ، کاری که موقع ارسال نشده بود . می‌گفتند کمبودها و آسیب‌هایی در آن‌ها دیده می‌شود "


به راستی در این نامه‌ها چه بوده است که گروهی بر نمی‌تابیده اند و حتی تا محو کردن آن‌ها نیز


پیش رفته بودند ؟ او در ادامه می‌گوید : " سعی بسیاری در این بود که تمامی مکاتبات به عینه منتشر


نشود حتی بعضی که بوی کفر و سنت شکنی می‌دهد از میان برود ."


این " بعضی‌ها " چه کسانی بوده‌اند که نامه‌های شخصی یک نویسنده‌ی منزوی و غیر سیاسی را


برای دوستش در فرانسه مخاطره‌ای برای خود می‌پنداشتند ؟ نگاهی به نام‌های حاضر در این نامه‌ها


نشان می‌دهد که بیشتر آن ها فقط به مناسبتی بیرون از دایره‌ی روابط هدایت و تنها به دلیل پرسش


و پیغامی از سوی دوستان به متن نامه‌ها راه یافته‌اند . مثلا نام دکتر مصدق یک‌بار ، کیانوری دو بار


و احمد کسروی دو بار آمده است آن هم با اشاراتی از نوع " من از تمامی این جریانات عقم می‌نشیند


و حتی روزنامه‌هایی را که می‌فرستم خودم نمی‌خوانم " ( ص ۸۱ ) . دو روز پس از سوء قصد به


شاه در نامه‌ی پنجاه و هفتم به شهید نورایی می‌نویسد : " همین جمعه گذشته در جشن ۱۵ بهمن اتفاق


جالبی افتاد ، موضوع سوء قصد . شهر دو باره حکومت نظامی شد و بگیر و ببند شروع شد . آن چه


مردم حدس می‌زنند قضایا بدون ارتباط با موضوع نفت نیست چون قاتل را در جا لینچ کرده‌اند و


سر بریده سخن نمی‌گوید . ظاهرا کتابچه‌ی یادداشتی به اسم او جعل کرده‌اند تا با هر کس حساب خرده


دارند تصفیه کنند " . هدایت اگرچه علاقه به سیاست نداشت ولی هشیارتر از آن بود که نداند این کتاب کهنه هرگز ورق نخواهد خورد ، چون در جا و مناسبتی دیگر می‌نویسد : " مثلا اگر کسی را به جرم نوشتن یک مقاله به شش سال حبس محکوم کنند و یا عده‌ای روزنامه‌نویس و دسته‌ای را بی جهت به زندان بیاندازند و هزاران زورگویی و حق‌کشی دیگر ، امری عادی به شمار می رود و قابل ذکر نیست اما برای محاکمه ی چند نفر کشیش که معلوم نیست در کدام خلا از آن ها محاکمه می‌شود سرتاسر روزنامه‌ها را قلمفرسایی می‌کنند " ( ص ۱۶۹ ) که گویی پیرامون مسائل امروز نوشته است .


بهزاد نوئل شهید نورایی می‌نویسد :" معمولا کسی دنبال نامه‌ها ی قدیم راه نمی‌افتد ، یا خود شان در یک خانه تکانی نوروزی پیدا می‌شوند و یا هرگز باز نمی‌گردند " .


یکی از این بازنگشته‌ها نامه‌ای ست که در مجله‌ی سپید و سیاه در شهریور ۱۳۴۶ به چاپ رسیده است.


دکتر ناصر پاکدامن این نامه را به عینه از روی آن مجله در کتاب نقل کرده است اما مهم توضیحی‌ست


که صاحب امتیاز آن قبل از متن نامه درج کرده است : " در نقل این نامه در چند جا که هدایت اشاره‌ی


مستقیم به نام اشخاص کرده است به دلیل آن که اسباب کدورت نشود جای اسم ها را نقطه‌چین گذاشتیم و بقیه عین نامه است ." ( نامه ها / ص ۳۷ ) . اما در این نامه هیچ نکته‌ی اسباب کدورتی دیده نمی‌شود


و دو نقطه چین جای اسامی یکی به خاطر نام بردن از صاحب امتیاز روزنامه‌ای بوده است که یحتمل


خود سپید و سیاه به ملاحظات حرفه‌ای اعمال کرده و دیگری اشاره به نام مالک باغی ست که شاید


ذکر خود آن نام در آن تاریخ مشکل ساز می‌شده است که مسئول مجله آن را از باب " سیاه " گرفته و


و با " سفید " از خیر آن گذاشته است . مقصود این که آن اسامی هر که بوده اند از اظهار نظر بیست و یک سال قبل هدایت در نامه به دوستی که خود شخصیت سرشناسی در ایران آن روز محسوب می شده آسیبی نمی‌دیده اند که به دنبال حذف نامه ها بوده باشند و این حساسیت را باید بیشتر در میان گروه نزدیک به صادق هدایت جستجو کرد ؛ کسانی که در ۱۳۴۶ در پی آینده‌ای بودند که بازگشتن و چاپ تمامی نامه‌ها را خوش نمی داشتند .


هدایت که حرف پنهان نداشت و قضاوت‌هایش همه جا روشن بوده است . مثلا وقتی مصطفی فرزانه نظر او را در باره‌ی نویسندگان آن زمان ایران می‌پرسد جواب می‌دهد : " این چوبک آن وقت‌ها دو سه تا نوول نوشته بود که می‌شد خواند ، همین جور آل احمد . اما از وقتی که پیزر لای پالانشان گذاشتند یکی شد همینگوی ، یکی هم ماکسیم گورکی وطنی . کاشکی از کار مدل خودشان سر در می‌آوردند ." ( آشنایی با .../ ص ۹۷ و ۹۸ )


جالب است که این ماکسیم گورکی وطنی بعدها در جوارمرشدی متحول شد که در باره ی دانش بی حد او روایات شفاهی بسیار در گذشته و حال شنیده شده بی آنکه چشمی به جمال کتابی از او روشن شده باشد .


صادق هدایت در طول نامه‌ها شانزده بار از این شخص در متن روابط یاد کرده است که نشان از شناخت یک روشنفکر ساکت ولی آگاه از آدم های پیرامون خود دارد : " فقط ( او ) با این جریان مخالف است ، موجود ضعیف و کله خشکی‌ست و معتقد است که حمال اروپایی از علمای ایرانی بیشتر می‌فهمد و خودش را اروپایی می‌داند .


گویی به وسیله ی شهود به این مطلب پی برده است ." (ص ۷۶ ) . " گویا ( او ) مشغول اقداماتی است برای این که به اروپا بیاید . مدتی ست که از جرگه‌ی ما سخت پرهیز می‌کند . برای تکمیل نمونه‌ی ایرانی‌ها در اروپا بد نیست ." (ص ۸۷)


" از طرف من به لپ یا لمبر خانم ( ایشان ) یک وشگان آبدار بگیرید . معلوم می‌شود آخرش غواسق جسمانی بر ربوبیت سبحانی غلبه می‌کند ." ( ص ۱۷۶ ) گویی آینده‌ی او را نیز پیش بینی کرده بود !


نقطه‌ی مقابل این گونه قضاوت ها در باره‌ی رضا جرجانی ست که بیشرین کسی‌ست که در رد و بدل کردن کتاب ، کالا و پیغام میان هدایت و شهید نورایی مشارکت داشته است . از " آقای جرجانی " رسمی در نامه ی اول چهار سال بعد و در نامه‌ی شصت و نهم چنین یاد می‌کند : " هفته‌ی گذشته از بندر پهلوی به اردبیل و تبریز رفتم و جرجانی را آن جا در کتابخانه اش دیدم . به کار خودش خیلی علاقه دارد . قرار بود این هفته به عنوان مرخصی به تهران بیاید هنوز نیامده " (ص ۱۸۲) . در سرتاسر پنجاه و‌اند باری که هدایت از او یاد می‌کند کوچکترین عبارتی جز علاقه و حرمت دیده نمی‌شود . این استاد هنر دانشگاه تبریز در سی وهفت


سالگی به ناگهان از دنیا می‌رود و شدت علاقه ی شهید نورایی به او چندان بوده است که هدایت مدتی مرگ او را پنهان می‌کند و پس از آشکار شدن به او می‌نویسد : " راجع به مرگ رضا جرجانی جرئت نمی‌کردم چیزی بنویسم . می‌دانستم اخوی بزرگتان همه ی روزنامه‌هایی که راجع به این موضوع نوشته بودند سانسور کرده است . از سفر شیراز که برگشت اورا در کافه ملاقات کردم . ظاهرا حالش بد نبود اما از کبد و معده شکایت می‌کرد شب قبل از حرکتش به تبریز کنفرانسی در نمایشگاه نقاشی می داد که ناگهان سکته ی قلبیکرد." ( ص ۱۸۹ ) .


در پیشگفتار بهزاد نوئل شهید نورایی اشاره به سند مهم دیگر نیز دیده می‌شود که نامه‌ای ست به زبان فرانسه که صادق هدایت به دوستی در پاریس نوشته بود و در جوف نامه‌ای دیگر پیدا شده است.


این نامه ی مفصل که هنوز نزد اوست متضمن نکته هایی مهم در ریشه های تصمیم نهایی هدایت در آن سال های تاریک می باشد ،


نشانه های آن چه در" زنده به گور" چنین نوشته است : " نه ، کسی تصمیم خودکشی را نمی‌گیرد . خودکشی با بعضی‌ها هست . در خمیره و سرشت آن‌هاست . نمی‌توانند از دستش بگریزند " ( زنده به گور / ص ۱۱ )


مصطفی فرزانه در یکی از عجیب ترین خاطرات خود از اوایل ورود هدایت در آن سفر آخرت به پاریس می‌نویسد :


" ( هدایت ) توی کوچه که رسیدیم بی مقدمه پرسید :


- آیا توی بانک حساب شخصی داری ؟


- بله ، چه طور مگر ؟


- این پول نقد را که با خودم آورده‌ام تو جیبم سنگینی می‌کند . مقداریش را برای مخارج لازم دارم و بقیه را می‌خواهم بگذارم تو یک بانک . اما نمی‌خواهم حساب باز کنم .


- مبلغش زیاد است ؟


- صد هزار فرانک ( معادل هزار فرانک امروزی ) . این را می‌خواهم کنار بگذارم و بهش دست نزنم ،


برای روز مبادا ..... هر موقع لازم شد ازت پس می‌گیرم .


( در بانک ) اسکناس‌های ده هزار فرانکی آن وقت به بزرگی نیم ورق روزنامه بود . هدایت قرقر کنان پول‌هایش را در آورد و صد هزار فرانک را به حساب من گذاشتیم . ( آشنایی با ... / ص ۲۲۷ و ۲۲۸ )


حتما در همان موقع می‌دانست برای تهیه‌ی مسکن خود نیز در پاریس به تمام آپارتمان‌های برق سوز پیشنهادی جواب رد خواهد داد و دنبال گاز سوز خواهد گشت تا هر زمان که دوست او ساعات نهایی زندگی خود را سپری می‌کرد او نیز در آپارتمان خود شیرگاز را بگشاید . مصطفی فرزانه ادامه‌ی این ماجرا را در آخرین سطرهای بخش اول کتاب خود چنین نقل می کند :


" روز دهم آوریل با سیروس ذکاء به رستوران کوی دانشگاه پاریس رفته بودم ... که یکی از دانشجویان ایرانی سررسید و گفت : امروز رفته بودم سفارت . دکتر شهید نورایی در حال احتضار است ... و از آن بد تر صادق هدایت دیشب خودکشی کرد . تمام سوراخ سنبه‌های در و پنجره را با پنبه گرفته بود و برای این که سر بار کسی نشود پول کفن و دفنش را هم توی کیف بغلش نمایان گذشته بود .


- صد هزار فرانک ؟


- ازکجا می دانی ؟


جواب ندادم ." (آشنایی با ... / مصطفی فرزانه / ص ۳۰۸ )


*


بهزاد نوئل شهید نورایی پس از باز یافتن نامه‌ها آن را برای چاپ به ناصر پاکدامن محقق و هدایت‌شناس سرشناس می‌دهد و سپس برای آن که به سر نوشت یاقوت کره‌ای دچار نشود آن ها را به دست مطمئن کتابخانه‌ی ملی فرانسه می‌سپرد. به هر حال فرانسه وطن دوم پدرش و هدایت نیز بوده است . لطف دیگری هم دارد که نامه‌ها نزدیک بستر خواب ابدی هر دو آن‌هاست و شاید اگر خود او یک غروب سری به پرلاشز بزند از دل خاک نجوای نامفهومی بشنود به غرابت آن خطوط هیروگلیف و " به زبان عجیبی آمیخته از فرانسوی عامیانه و اسپانیایی ‎" و گمان کند شاید rodrigue و chimene رابله بازی خود را از سر گرفته اند .


-------------------------------------------------------------------------


در این یادداشت نقل قول‌های هدایت به عینه از متن‌های یاد شده اختیار شده است ، اگر چه در زبان ترجمه‌های نوشته‌ی بهزاد نوئل شهید نورایی با پوزش از محضر دکتر ناصر پکدامن بی هیچ دخالتی در مظمون زبانی متناسب با این نوشته اختیار شد . اگر قصوری بود بر من ببخشایند که از سر عشق به هدایت بود و دوستدارانش --- م . ص


*


کتاب ها :


هشتاد و دو دو نامه به حسن شهید نورایی / صادق هدایت / پیشگفتار بهزاد نوئل شهید نورایی / مقدمه و توضیحات


ناصر پاکدامن / کتاب چشم انداز ، پاریس زمستان ۱۳۷۹ ( چاپ دوم با تصحیحات و اضافات )


آشنایی با صادق هدایت ( ۱- آن چه صادق هدایت به من گفت . ۲- صادق هدایت چه می گفت . ) / م. ف . فرزانه /


نشر مرکز ، تهران ۱۳۷۲


بوف کور و زنده بگور ( دست نویس بوف کور و اصل زنده بگور متعلق به مصطفی فرزانه ) / صادق هدایت /


نشر باران ، سوئد ۱۹۹۴


مقالات شمس تبریزی / تصحیح و تعلیق محمد علی موحد / انتشارات خوارزمی ، تهران فروردین ۱۳۶۹


دیوان حافظ / دکتر سلیم نیساری / سخن ، تهران ۱۳۸۷


*



خاکستری



همانطور که در شماره‌ی قبل رسانه قول داده بودیم داستان خاکستری به قلم آرام روانشاد را که یکی از ١٠ داستان منتخب مسابقه‌ی داستان‌نویسی‌ی صادق هدایت برگزیده شده و توسط دوست نویسنده‌مان جهانگیر هدایت برای ما ارسال گردیده می‌آوریم.
.


آن شب آواز پرنده خیلی غمگین بود. صدای زن بلند شد:


چیه؟ تو چرا شروع کردی به غمگین خوندن؟ چت شده قدسی خانوم؟ نکنه تو هم یه غمی داری؟.


از همان روز اول که خریدش اسمش را گذاشت قدسی. اسم مادربزرگش بود. خدا بیامرز همیشه گوشهاش آماده شنیدن درد دل آدمها بود.غریبه و خودی هر وقت دلشان می‌گرفت،سراغ قدسی خانوم می‌آمدند. زن اول می‌خواست قناری بخرد.اما رنگ قناری زرد بود و او دلش نمی‌خواست هیچ رنگ زردی را ببیند..سعی می‌کرد تا میتواند هیچ رنگ زردی دور و برش نباشد. مردش عاشق رنگ زرد بود. می‌گفت زرد خود زندگیست. ولی حالا زرد دیگر برای او رنگ زندگی نبود. تا چشمش به چیز زردی می‌خورد سریع نگاهش را برمی‌گرداند.
مرغ عشق هم نخرید. می‌خواست برای تنهاییش همدمی بیاورد. نمیخواست هر لحظه شاهد صحنه‌هایی باشد که خودش سال‌ها بود در حسرتش می‌سوخت.بلاخره طرقه را انتخاب کرد.یک طرقه خاکستری با پرهای قهوه‌ای روی سینه. تا نگاهش کرد، چشم‌های پرنده گرفتش و به فروشنده گفت: همین را می‌خواهم.چقدر دلش گرفت که مجبور بود برای پرنده قفس بخرد. اما خب...بعضی کارها گریز ناپذیرند، مثل خرید قفس برای پرنده.نمی‌دانست چرا برای اهلی کردن هر حیوانی باید آن را به قفس بیندازند؟ این هم از همان دسته سوال‌هایی بود که هیچ وقت جوابی برایش وجود نداشت..طرقه را به خانه آورد و شد همدمش. پرنده خیلی زود اسمش را شناخت .سه روزی می‌شد که سکوت خانه‌اش را قدسی خانوم زود به زود می‌شکست. شیطان بود. آرام و قرار نمی‌گرفت.آوازش سرشار از شور و شادی بود. شاید داشت کسی را صدا می‌کرد. انگار که مطمئن بود از پشت دیوارهای کوتاه این خانه قدیمی هم صدایش به آنکه باید می‌رسد. ولی امشب آوازش خیلی غمگین بود. آنقدر که زن همه چیز را زرد می‌دید. پرنده همانطور از ته دل می خواند. زن بلند شد و کنار قفس ایستاد. مستقیم به چشم‌های پرنده نگاه کرد. چشم‌های عجیبی داشت. انگار که چشم آدم بود. آهی کشید و گفت
این غمت واسه چیه؟ خب هر که رو ببینی یه غمی داره. ولی من هر چی فکر می‌کنم نمیفهمم غم تو چیه؟ تو که روزای پیش اینقدر شاد و سرخوش می‌خوندی! دل منم وا می‌شد از آوازت. حالا یهو چت شده؟ فهمیدم! شاید دوست داری بری تو هوای آزاد پرواز کنی. ولی آخه الان زمستونه. اون بیرون از سرما و گرسنگی تلف می‌شی قدسی خانوم. فکر می‌کنی خوشحالم که تو قفسی؟ به خدا خودمم دلم می‌گیره . خب منم تو قفسم. مگه این خونه قفس نیست؟ فقط قفس من یه کم بزرگتره. غم نخور خانوم گل. شاید زمستون که تموم شد و یخ‌ها آب شدن آزادت کردم که بری پیش رفقات. شایدم می‌خوای بری پیش جفتت. می‌دونی...من فکر می‌کنم فقط درد عشقه که می‌تونه آواز آدمو اینقدر غمگین کنه. بد دردیه لامصب. ولی غمش هم یه جور خاصیه. جوری که هیچ جا نمی‌تونی پیدا کنی. می‌ارزه به صد تا شادی .فکر می‌کنم از این نظر آدما و پرنده ها هیچ فرقی با هم ندارن.ذناراحت نباش.ذشاید هم می‌ترسی جفتت بره با یکی دیگه. اگر بخواتت منتظرت می‌مونه.اگرهم نموند که به جهنم. خودشو نشون داده. مرد بیوفا می‌خوای چکار؟ ای...بازم تو حداقل خیالت راحته که اون هست. من چی؟ فکر کنم حالا دیگه استخوناشم پودر شده. تو می‌تونی منتظر باشی. ولی من نه. انتظار درد کشنده ایه، ولی زندگی رو قشنگ می‌کنه. آدم هر لحظه شو به امید دیدن اون می‌گذرونه. چه سخته زندگی که توش انتظار هم نباشه. دیدی حالا؟ دیدی درد من چقدر بزرگه؟ انگاری چشمهات آروم‌تر شدن.می‌گن هر وقت درد داری به درد یکی بدتر از خودت گوش کن. اون وقت سبک می‌شی.خب. حالا شامتو بخور و بخواب. منم امشب اینجا پیش تو می‌خوابم. چشم هم بذاری زمستون گذشته. غم به دلت نباشه. دلم روشنه که منتظرت می‌مونه.


********


غروب روز بعد،چه غروب پر ملال و غمگینی بود. نم نم برف همه جا را سفید پوش کرده بود و سرما بیداد می‌کرد. مردم ماندن در خانه را ترجیح داده بودند و خیابان ها تقریبا خالی بود. زن با خودش فکر کرد یک زمان مردم چقدر بارش برف را دوست داشتند. اولین برفی که می ‌بارید به خیابان می‌ریختند و با هیاهو و شادی جشن می‌گرفتند.ا ما حالا...همه چیز انگار عوض شده. مردم هم طور دیگری شده‌اند. خب خاصیت زمانه این است ! پس چرا خودش عوض نشده بود؟ همان آدم بیست سال پیش بود. انگار زمان برایش ثانیه‌ای هم حرکت نکرده بود. بیست سال گذشته بود و او هنوز همان زن بود. می‌خواست همان زن بماند و مانده بود. همان زن صبح خاکسپاری. مرد که رفت، همه چیز برای او ایستاد. حتی زمان. زندگی برای زنده ها جریان دارد. او مرده بود. همان بیست سال پیش. همان صبح گرم مرداد ماه ! این زنی که راه می‌رفت ، می‌خورد و می‌خوابید فقط یک سایه بود. سایه‌ای که یادش رفته بود همراه صاحبش دفن شود. سایه‌ای که وقتی رسید خاک، گور را پر کرده بود و بخاطر دیر رسیدنش محکوم به این زندگی ساکن شده بود.


به خانه رسید و در را باز کرد. بارانی خاکستری تنش بود. بیست سال بود که هر زمستان همان بارانی را می پوشید. روزنامه و کیفش را گذاشت روی میز و بارانی‌اش را در آورد و سر چوب لباسی آویزان کرد. برف‌های نشسته روی بارانی آب می‌شدند و می‌ریختند روی فرش. لباسش را عوض کرد و بلوز قهوه‌ای رنگش را پوشید. بلافاصله سراغ قدسی خانوم رفت. درحالیکه قفسش را تکان می‌داد گفت:


- حالت چطوره؟ بیرون داره برف می‌اد.اولین برف زمستونی .ا مروز خیلی تنها موندی.م نو ببخش. بعد از اداره رفتم جای همیشگی .آخه امشب شب جمعه است. اما راستشو بخوای زیاد حوصله ندارم. حس می‌کنم یه چیزی بیخ گلوم وایساده. مثل یه غده می‌مونه. کاش بترکه. نگاه کن...این جا وایساده.تو چیزی نمی‌بینی؟


و به گردنش اشاره کرد، بعد با قدم‌های آهسته به طرف میز چوبی کهنه و قدیمی که روزنامه و کیفش روی آن بود رفت و روی صندلی لهستانی نزدیک میز نشست آینه کوچک روی میز را برداشت و به خودش نگاه کرد.انگار که منتظر دیدن برجستگی غده روی گردنش بود. نه،چیزی نبود. ولی در عوض زنی را دید که صورتش پراز خط و خطوط بود. ته مانده زیبایی‌اش هم یواش یواش داشت از بین می‌رفت. آرام دستش را روی صورتش کشید. زن توی آینه برایش غریبه بود. هر وقت خودش را در آینه می‌دید غمش بیشتر می‌شد. آینه را کنار گذاشت و روزنامه را برداشت و شروع به خواندن کرد. تیترهای درشت را خواند و بعد روزنامه را ورق زد. رو به پرنده کرد و گفت:


-نوشته یه طوفان شدید تو راهه. اگر پیشبینی‌شون درست از آب در بیاد. البته خدا کنه این یکی غلط باشه. بلایای طبیعی همیشه دردسر سازه . دردسرش هم بیشتر مال بدبخت و بیچاره هاست.


سرش را بلند کرد و به سقف ترک خورده خانه نگاه کرد.


-این خونه یه تعمیر اساسی میخواد قدسی خانوم.بعید نیست اگه طوفان بیاد سقف بریزه رو سرمون.اما چکار کنم؟دست و دلم نمیره به هیچ کاری.هی می گم فردا دست به کار میشم.ولی اون فردا هیچ وقت نمیاد.


نگاهش را از سقف برداشت و از پنجره به بیرون خیره شد.ت ک درخت داخل حیاط زیر برف سفید شده بود و دانه‌های برف از روی شاخه پایین می‌ریختند. به ساعت نگاه کرد. چیزی به ساعت شش نمانده بود. روزنامه را کنار گذاشت. معلوم بود چیزی آزارش میدهد. انگار جای دیگری بود. دوباره رو به پرنده کرد:


-دلم میخواد برم سفر.یه جای دور.یه جای خیلی دور. حس می‌کنم دیگه تحملم تموم شده. حالم داره از این شهر به هم می‌خوره.بیست ساله پام رو از این جا بیرون نذاشتم. فقط بخاطر اینکه هر شب جمعه پیش اون باشم. می‌دونی امروزم بعد از اداره رفتم اونجا. همینطوری که نشسته بودم و باهاش حرف می‌زدم یهو یه فکری عین بختک افتاد روم. فکری که تو این بیست سال یه بارم سراغم نیومده بود. اما امروز درست تو یه لحظه که اصلا انتظارشو نداشتم اومد سراغم.می‌دونی چی؟ این که اون تو این همه سال منو دیده؟ تمام این شب جمعه ها صدامو شنیده؟ این که تو این سال‌ها دلم واسه هیچ مرد دیگه‌ای نلرزید. این که از بیست و پنج سالگیم تا حالا یه بارم یه ماتیک کمرنگ رو لبم نزدم؟ تو صورت هیچ مردی نخندیدم! قدسی خانوم امروز یه چیزی اومد سراغم که تو این سال‌ها نداشتم.شک. واسه همینم گفتم یه چیزی بیخ گلوم وایساده. کاش یه جوری مطمئن می‌شدم که اون همه اینارو دیده. اگه ندیده باشه چی؟ یعنی این همه سال الکی؟ آخه من بخاطر اون همه‌ی این کارا رو کردم. اونوقت...کاش یه جوری می‌فهمیدم و گرنه این بغضه خفم می‌کنه. این شک لعنتی یهو از کجا پیداش شد؟ نشسته بودم داشتم کارای این هفته‌م رو واسش تعریف می‌کردم که یهو یه کلاغ بالای سرم قار قار کرد. می‌گن کلاغ شومه ها ! تا صدای کلاغه رو شنیدم یهو تو دلم خالی شد. بعدش یخ کردم و سرم گیج رفت. حالم که جا اومد این احساس لعنتی عین بختک پرید روم.


انگار چیزی یادش آمده باشد، سریع از روی صندلی بلند شد و بطرف کمد چوبی قدیمی رفت. در کمد را باز کرد و جعبه‌ای را در آورد. جعبه را که باز کرد سنجاق سینه زیبایی نمایان شد. سنجاق را بیرون آورد و با اشتیاق نگاه کرد. پرنده تک و توک صدایی از خودش در می‌آورد؛ صدایی که شبیه آواز نبود. به طرف قفس پرنده رفت و سنجاق سینه را نشانش داد و گفت:


-این سنجاق سینه رو وقتی تازه آشنا شدیم واسم خرید. ببین چه قشنگه. آخ قدسی جون چی برات بگم! خیلی مهربون بود.یه مرد واقعی! یه لباس زرد خوشگل واسم خریده بود که این سنجاق سینه رو به اون می‌زدم.عاشق رنگ زرد بود. می‌گفت زرد رنگ زندگیه. همش از زندگی می‌گفت. یه بارهم اسم مرگ و مردن از دهنش نشنیدم. اون که اینقدر زندگی رو دوست داشت چرا اینقدر زود ترکش کرد؟ لباس زردو که پوشیدم نمی‌دونی چه‌جور نگام می‌کرد.می‌گفت چقدر زرد به پوست سفید و چشای عسلیت می‌ا‌‌د.بعد بغلم کرد و... تو همون مدت کوتاه اینقدر خاطرات خوش برام ساخت که برای همه‌ی عمرم بس باشه. واسه همینم بعد از اون هیچ مردی رو ندیدم. خودم خواستما.....اجباری نبود. ولی حس می‌کردم اون می‌بینه و خوشحاله که من بعد رفتنشم بهش وفادارم.ا ما امروز....نمی‌دونم این شک لعنتی از کجا اومد. همش تقصیراون کلاغ بی پدر و مادر بود. شایدم تقصیر اون« حق دوست» عوضیه. مردک با اون چشمای هیزش هی زل می‌زنه به من. باید به رییس بگم اتاق منو عوض کنه.ا صلا منو بندازه یه بخش دیگه که مجبور نباشم هر روز این مردک رو ببینم. دیوونه شدم؟ چشمای حق دوست چه ربطی به شک من داره قدسی؟ من دارم دیوونه می‌شم.آره....این خونه و این همه سال نبودن اون و حالا هم این احساس لعنتی داره منو دیوونه می‌کنه.من...


به سرفه افتاد.سرفه‌اش شدت گرفت. رنگش از شدت سرفه قرمز شد. سریع خودش را به شیر آب رساند. لیوان آبی پر کرد و یک نفس سرکشید. کمی آرام شد. لیوان دیگری پر کرد و با خودش سر میز آورد. روی صندلی لهستانی نشست. دلش یک استکان چای داغ می‌خواست. ولی حال و حوصله‌ی دم کردنش را نداشت. سرش را روی میز گذاشت. یادش به چشم‌های نافذ حق دوست افتاد که او هیز می‌نامیدش. هر چه کم محلی ‌ش می‌کرد از رو نمی‌رفت. امروز از او خواسته بود ناهار را با هم بخورند، ولی زن رو ترش کرده بود و بعد از اداره راه به راه رفته بود قبرستان. گفته بود سه سال پیش از زنش جدا شده و قصدش ازدواج است. ازدواج؟ همان صبح داغ مرداد ماه وقتی خاک جسم بیجان مردش را می‌پوشاند با او و خودش عهد کرد که...با خودش گفت:صد تا مثل حق دوست بروند قربان خاک قبرش. سرش را بلند کرد. طنین صدایش در خانه پیچید:


-.راستی امروز واسه سرفه‌هام دکتر رفتم. گفت سرما خوردگیت کهنه شده.یه شربت بهم داده عین زهر مار. ولی گفت معجزه می‌کنه. نمی‌دونم چه حکمتیه هر دوایی که خوبه تلخه. این حق دوست می‌گه به خدا قصد ازدواج دارم. چه غلطا! دست مرد دیگه‌ای به تنم بخوره؟ مگه روز مرگم باشه. قدسی جون مرد بدی نیستا. ولی من نمی‌تونم. چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ خب نمی‌تونم دیگه. تو چی می‌فهمی؟ تو که اونو ندیده بودی؟ه یچ مردی جای اونو واسم نمی‌گیره.


بغضش هر لحظه شدیدتر می‌شد. جوری که حس می‌کرد الان است که خفه شود. با دست لرزان پاکت سیگارش را از کیفش در آورد وسیگاری آتش زد و به قفس پرنده خیره شد. پرنده سرش را از میله‌های قفس بیرون می‌آورد و می‌خواند. چه محزون می‌خواند. مثل اینکه تمام بیقراری و غم‌های دنیا را در صدایش ریخته بودند.انگار او هم یک چیزهایی حس می‌کرد. صدای پرنده به گوشش چندش آور می‌نمود. تا جایی که می‌توانست عمیقا به سیگارش پک می‌زد.گویی که سیگار لب مردش است که سال‌ها در حسرت بوسیدنش می‌سوخت. پک می‌زد و دودش را حلقه حلقه بیرون می‌داد. تا همین امروز شک نداشت که مرد قدم به قدم با اوست. خیلی شب‌ها حس می‌کرد بغلش کرده ، حتی داغی نفس‌هایش را روی گردنش حس می‌کرد، ولی از لحظه قبرستان و قار قار آن کلاغ لعنتی .......خودش هم گیج شده بود. مگر می‌شود همه اطمینان بیست ساله آدم بی هیچ دلیلی در یک لحظه از بین برود؟ بی دلیل که نمی‌شود! حتما دلیلی داشت. باید می‌گشت و پیدایش می‌کرد. هوا تاریک شده بود و او هنوز چراغ را روشن نکرده بود. تاریکی وهم‌انگیز خانه و آواز پر از غم پرنده که به ناله می‌مانست داشت دیوانه‌اش می‌کرد. هیچ‌وقت اینقدر احساس درماندگی و یاس نکرده بود. حس می‌کرد دریای سیاهی دارد او را در خودش غرق می‌کند. بلند شد و چراغ و تلویزیون را روشن کرد. روبروی تلویزیون نشست. تلاش بیهوده‌ای بود ولی شاید فکرش کمی منحرف می‌شد. صدای ظریف زنانه مجری اخبار در گوشش پیچید:


-کارشناس علت تصادف را سرعت غیر مجاز راننده بنز و خواب آلودگی راننده کامیون تشخیص داد. در این تصادف هولناک.........


کانال را عوض کرد. صدای هیجان زده گزارشگر ورزشی خانه را پر کرد:


- فرصت خیلی خوبی رو تیم ما از دست داد. حالا ببینیم با این کرنر چکار می‌کنن بچه ها........این کرنر می‌تونه فرصت خیلی خوبی باشه.......


احساس تهوع کرد. حس کرد همین الان است که بالا بیاورد. دوباره ناخوداگاه کانال را عوض کرد. زنی چاق و سر حال میان قاب تلوزیون ایستاده بود


-طرز تهیه حلوای زعفرانی. مواد لازم: آرد دو پیمانه، شکر به میزان کافی، زعفران ساییده شده.


دیگر یک لحظه هم نمی‌توانست تحمل کند. تلویزیون را خاموش کرد. پرنده با آهنگ چندش آوری صدا می‌داد. حس کرد الان است که خفه شود. به طرف قفس پرنده رفت و همان موقع در دلش به خودش لعنت فرستاد که چرا آن طرقه را خریده. این همه سال چطور سر کرده بود؟ پرنده می‌خواست چکار؟ همکارش گفته بود پرنده آمد- نیامد دارد. گوش نکرده بود. اصلا این تردید لعنتی هم پاقدم این پرنده بود. می‌خواست همدم بیاورد، ولی به جای مونس بلای جانش شده بود. به چشم های پرنده نگاه کرد. خدایا انگار همه غم‌های دنیا را در آن چشم‌ها ریخته بودند. مثل چشم‌های یک آدم در حال احتضار بود. سعی کرد مهربان باشد. صدایش را آرام کرد و گفت:


-ببین. خواهش می‌کنم یه امشبو سر و صدا نکن. واقعا حالم خوب نیست. بگیر بخواب دختر خوب. تحمل صداتو ندارم.


برگشت و روی صندلی لهستانی نشست. قدسی خانوم اما ول کن نبود. مثل یک پیرزن نق میزد. هیچ معلوم نبود چه مرگش است. خودش را به در و دیوار قفس می‌کوبید و هر لحظه به طرز دیوانه کننده ای بیقرارتر می‌شد. حق دوست گفته بود قصدش ازدواج است. مرد مرتبی بود. همیشه بوی عطرش جلوتر از خودش می آمد. وقتی می‌خندید گونه‌اش چال می‌افتاد. چقدر زن خوشش آمده بود و بعد تا یک هفته احساس گناه داشت. حس می‌کرد به مردش خیانت کرده. حق دوست امروز زیر کتش یک ژاکت آبی پوشیده بود. چقدر بهش می‌آمد. با چه اشتیاقی نگاهش می‌کرد و او رو برگردانده بود. گفته بود: چرا نمی‌خواهی سر و سامان بگیری؟ با چه کسی لج می‌کنی؟گ فته بود آدم زنده باید زندگی کند. آدم زنده؟ او زنده بود؟! دیگر نتوانست طاقت بیاورد. یک دفعه سرش را بلند کرد و به حالت عصبی با خشمی شدید لیوانی را که روی میز کنار روزنامه بود برداشت و به طرف قفس پرنده پرت کرد و فریاد زد:


-صداتو ببر پتیاره. مگه کری؟ می‌گم امشب اصلا حوصله ندارم.


و بعد سرش را روی میز گذاشت و های های گریست. گریست و گریست. آنقدر که حس کرد دیگر اشکی به چشمش نمانده. پرنده هم خاموش شده بود و دیگر صدا نمی‌داد. نفهمید چه قدر گذشت که میان گریه هایش خوابش برد.


خواب عجیبی دید. میان بیابان برهوتی لخت و عور ایستاده بود و از سرما می‌لرزید. هر چه فریاد می‌زد صدایی از گلویش خارج نمی‌شد. می‌خواست بدود ولی سر جایش ثابت ایستاده بود.ناگهان صدای مرد به گوشش خورد که او را صدا می‌زد. می‌گفت روبرویش ایستاده. ولی زن او را نمی‌دید. هر کاری می‌کرد نمی‌توانست او را ببیند. نمی‌توانست حرف بزند و بگوید او را نمی‌بیند. مرد مرتب او را صدا می‌زد و می‌گفت آغوشش برای او باز است، ولی او هیچ چیز نمی‌دید. یک باره حق دوست جلویش ظاهر شد. زن از بدن لختش خجالت کشید و با دستش سینه‌هایش را پوشاند و روی زمین نشست. حق دوست با لبخند جسم براقی روی یک لباس زرد را به سمتش دراز کرد. سنجاق سینه‌اش بود. صدای قار قار کلاغی به گوش رسید و...


هراسان از خواب پرید. عرق سردی روی تنش نشسته بود. برای چند لحظه یادش رفت که کجاست. بعد کم کم به خودش آمد. تمام تنش درد می‌کرد. به دور و برش نگاه کرد. قفس پرنده روی زمین افتاده بود. همه چیز یادش آمد. با عجله بلند شد و به طرف قفس رفت. قدسی خانوم بی حرکت در قفس افتاده بود و لخته خونی کف قفس را قرمز کرده بود. از خوردن لیوان به قفس آب و دانه ها کف قفس پخش شده بود و دانه ها با آب و خون خیس خورده بودند. عین جن زده‌ها به جسم بی‌جان پرنده نگاه کرد. آواز محزونش در گوشش پیچید. یادش به جفتش افتاد که قرار بود منتظرش بماند. بی اراده در قفس را باز کرد و جسم بیجان پرنده را میان دستهایش گرفت. دستش خونی شد.ا شک شور و ملایم تا روی لبهایش رسید و شوری‌اش را حس کرد. خرده شیشه های لیوان همه جا پخش شده بود و یک تکه بزرگ هم کنار قفس افتاده بود. پرنده را روی زمین گذاشت. تکه شیشه را برداشت. تیزی‌اش را امتحان کرد.د ر فاصله‌ای به کوتاهی یک پلک زدن تصمیمش را گرفت. چشمانش را بست . شاید این بار مرد را می‌دید.شاید...


پایان

نامه‌ی رستم فرخ‌زاد به برادرش در شاهنامه


١) موضوع گفتار و روش تحلیل

شاهنامه ی فردوسی فقط یک اثر ادبی ِ برساخته از اشعار حماسی نیست، کتابی است با ارزش ها یا کاربردهای چندگانه. انواع متخصصان در انواع رشته های علوم انسانی، از ادبیات گرفته تا زبان شناسی، تاریخ، هنرهای نمایشی و تراژدی ها، علوم اجتماعی، و مانند این ها، هر یک به فراخور ذوق و علاقه ی علمی ِ خویش در این اثر عظیم مایه ای برای مطالعه و تفکر می یابند. و البته همه ی این ها هم موکول به موفقیت کار متخصصان ِ رشته ای دیگر از این گونه پژوهش هاست، منظورم کار بسیار شاق و پر ارزش نسخه شناسان و تدوین کنندگان ِ متن های انتقادی از آثار ادبی ِ کهن از نوع شاهنامه است.
علاقه ی من به شاهنامه از دیدگاه شناخت ِ اندیشه ها و باورها، بویژه باورهای سیاسی و چگونگی ِ تکوین و ساختار اندیشه ی شهریاری یا دولت در ایران بوده. آنچه من در این زمینه به صورت کتاب تاکنون منتشر کرده ام – صرف نظر از چند نقد و بررسی ِ کوتاه که در مجله ها یا نشریه های ادواری انتشار یافته اند – تألیفی است با عنوان ِ با نگاه فردوسی، مبانی ِ نقد خرد سیاسی در ایران که در دو روایت، یکی کوتاه در ١٣٧٣، و دیگری بلندتر و همراه با سه فصل جدید در ١٣٧٧توسط نشر مرکز در ایران منتشر شده است.گفتار حاضر دنباله ی همان علاقه ی ویژه ی من به شاهنامه ی فردوسی و تحلیلی است از مضامین نامه ای که به روایت ِ شاهنامه ، رستم فرخزاد، فرمانده ی سپاهیان ایران در جنگ با اعراب مسلمان به فرماندهی سعدبن ابی وقاص، در قادسیه ، به برادرش نوشته است که در پایان شاهنامه آمده است.
*
در تعریف شاهنامه شاید به طور بسیار ساده و فشرده بتوان گفت شاهنامه کتابی است که در آن دو رستم نقش اساسی دارند: یکی رستم فرزند زال، پهلوان نامی ِ ایران، که نقش او در تحکیم شهریاری و دفاع از موجودیت ِ آن به بخش پهلوانی ِ کتاب فردوسی چنان خصوصیتی بخشیده است که خواننده ی کتاب نمی تواند خود را از سیطره ی تأثیر آن رها کند و به چیزی غیر از داستان های مربوط به آن بیندشد. این تأثیر چنان است که به رغم گوناگونی ِ موضوع ها و حوادث در بخش های اسطوره ای و پهلوانی شاهنامه پیش از ورود رستم زال به صحنه ی حماسه ،از
نظرخواننده ی شاهنامه، گویی کتاب فردوسی چیزی نیست جز بیان زندگی و کارهای رستم: زاده شدن رستم از مادر،بالیدن و جنگاورشدن وی،گزینش رخش رستم و ویژگی های این رخش،هفت خوان رستم، نبردهای فراموش نشدنی رستم با افراسیاب برای کین خواهی ِ خون سیاوش، داستان رستم و سهراب، داستان رستم و اسفندیار، و سرانجام داستان کشته شدن رستم به دسیسه ی برادرش در چاهی که شغاد نابکار برای او و رخش او کنده بود.
*سخنرانی نویسنده در بزرگداشت فردوسی به دعوت "انجمن فردوسی" در کالیفرنیای شمالی،در تاریخ ٣١ژانویه ی ٢٠٠٩.
رستم دیگر،اما، رستم فرخزاد است که نام او در صفحات پایانی ِ شاهنامه یادآور فرود و حضیض یک حماسه، سقوط شهریاری ِ ایرا ن، پایان یک دوران تاریخی و آغاز یک دوران دیگر است. در شخصیت تاریخی ِ این رستم اخیر حرفی نیست اما در نامه ای که در شاهنامه به وی نسبت داده شده است تردید هست.
از جمله ی تردیدکنندگان، شادروان دکتر عبدالحسین زرین کوب است که در تاریخ ایران بعد از اسلام خود می نویسد:« در صحت ِ این نامه بحق جای بسی تردید هست، لیکن فردوسی یا نویسندگان خداینامه که مأخذ اوست هر کدام این نامه را ساخته اند بی شک ملتفت نکته ی درستی بوده اند. در واقع سازندگان این نامه می دانسته اند که رستم قبل از جنگ از آن سرنوشت ِ شوم که در انتظار ایران بوده است آگاهی داشته است و شکست و سقوط ایران را بدرستی پیش بینی کرده است...» (١).
در تأیید سخن شادروان زرین کوب به وجهی دیگر، شاید بتوان مطلب را چنین عنوان کرد که گاه آنچه نشانی از حقیقت ِ زمانه دارد، اگر چه در هیچ سندی مکتوب نشده باشد اما در احساس و عواطف و اندیشه های مردم، یا، به زبانی دیگر، در جان زمانه به طور عام، چنان جای می گیرد که گویاتر از هرسند مکتوب است.
شاعره ی بزرگ زمان ما،فروغ فرخزاد، هنگامی که شعر«کسی که مثل هیچ کس نیست» را می سرود، و جمله ی« کسی می آید» را به تکرار در آن می گفت، یا شاعر نام آور دیگرمان، مهدی اخوان ثالث، که سال ها پیش از انقلاب ١٣٥٧، با دریغ و افسوس آرزو می کرد: «نادری پیدا نخواهد شد امید/ کاشکی اسکندری پیدا شود»، آیا به وضوح مواردی از همین نکته که گفتم نیستند؟ نمی خواهم بگویم که فروغ در گفتن «کسی که مثل هیچ کس نیست» بی کم و کاست چهره ی خمینی را در نظر داشته و آرزوی بعثت اورا می کرده است، یا مهدی اخوان ثالث، با گفتن بیتی که به آن اشاره کردم در انتظار انقلاب اسلامی ١٣٥٧نشسته بوده است. می خواهم فقط بگویم که این هر دو احساسی را بیان می کرده اند که در جان زمانه بوده، یعنی تغییر، و گفته ی هر دو، آگاه یا ناآگاه ، سندی بر ضرورت ِ تاریخی ِ همین تغییر بوده که گویی در جان زمانه موج می زده است.
حساسیت ِ جان زمانه در این گونه موارد به حدی است که بی پروا از سود و زیانی که ممکن است از رهگذر تغییر اجتناب ناپذیر به این یا آن گوینده ی سخن به عنوان افراد خاص عاید شود، ناظر بر کیفیات ِ عام تغییر است: یعنی آنچه را که هست یا بوده، یا آنچه را که می خواهد بشود، در قالبی چنان فشرده ولی گویا به تعبیر درمی آوردکه شاید از هیچ سند مکتوبی به آن خوبی ساخته نیست. وشاید از همین جاست که چنین برداشت ها و بیان احساسات و تفکرات ِ عام در حماسه ها جای می گیرند و دستمایه ی ذهن شاعران و حماسه سازان می شوند. از دیدگاه تاریخی دلیلی در دست نداریم که رستم فرخزاد چنین نامه ای نوشته است ولی مفاد این نامه را، به عنوان برآیندی از جان زمانه نمی توان منکر شد، چرا که اگر انکار شدنی می بود در حماسه جا نمی گرفت تا به نسل های بعدی و ، هزار سال بعد، امروزه به دست ما برسد. یکی از انگیزه های من در تحلیل نامه ی رستم فرخزاد درست در همین نکته نهفته است.
این نامه را اگر نه خود رستم فرخزاد، باری جان ِ زمانه ی او – یا شاید سال های بلافصل پس از
)١(عبدالحسین زرین کوب ، تاریخ ایران بعد از اسلام، از انتشارات اداره ی کل نگارش وزارت آموزش و پرورش ، طهران، ١٣٤٣، ص ٢٢٣ (تأکید از من است.پ)

کشته شدن او و سقوط ایران و افتادن اش به دست تازیان – نوشته است، جانی که خود را رویاروی تقدیری می دیده که نه تنها زندگی این یا آن فرد بلکه حیات و سرنوشت ِ کشوری را با نظام سیاسی ِ خاص ِ آن نشانه گرفته بود ؛ تقدیری نه فقط شخصی بلکه عام که با آن نقطه ی پایانی بر یک جهان بینی در امر کشورداری و سیاست – که مردمان سده ها به آن خو گرفته بودند – گذارده شده است. خصوصیت تراژیک قضیه در این است که جان زمانه فرا رسیدن چنین تقدیری را از قول یک فرمانده ی جنگی، در لحظه یا لحظاتی که به احساس او لحظه یا لحظاتی پایانی اند بیان کرده است. این فرمانده،دراین لحظات ،گویی در خویش زیسته، درنگریسته و خواسته است روایت آنچه را که احساس می کرده است با یکی از نزدیک ترین کسان ِ خود ، یعنی با برادرش، در میان بگذارد و شاید از طریق او، به عنوان حقیقت ِ زمانه اش، با آیندگان و تاریخ. لحظه ی نگارش این نامه ، در هر حال ، لحظه ی وداع است، وداع با خود، با زندگی و با آنچه که دوست اش می داشته اند. چنین لحظه ای، لحظه ی حقیقت و لحظه ی صداقت بوده و جز این نمی توانسته است باشد. ما، در چنین لحظه ای، با یک راوی به معنای ساده ی کلمه روبه رو نیستیم، بلکه با یک شاهد(témoin) روبه روایم که به دلیل آن که زمانه ی تغییر را زیسته و حقیقت آن را دریافته است، سفره ی دل خویش را برای خودش و برادرش،و، از این راه، برای تاریخ و آیندگان گشوده است. به همه ی این ملاحظات، آنچه در این نامه آمده است نه تنها به نظر من جعلی نیست بلکه از اصالتی استثنایی برخوردار است.نکته ی دیگر این که نامه ی رستم فرخزاد به برادرش در واقع یک وصیتنامه است.وصیتنامه را در لحظه ی رویارویی با مرگ، که دیگر امیدی به زندگی و بهره مندی از نعمت های آن نیست، می نویسند. آن کس که وصیت می کند دلیلی ندارد که دروغ بگوید، یا زبان مجامله و عافیت اندیشی ها را به کار ببندد و ، به عنوان مثال، بخش هایی از آنچه را که به نظر او حقیقت می نماید چنان بپیچاند و بپوشاند که به کاسه و کوزه ی خود او ضرری نرسد. برعکس، لحظه ی وصیت، لحظه ی صداقت با خویشتن است و بیان ِ حقیقت آن چنان که وصیت کننده معتقد است درک اش کرده است. درست به همین دلیل است که می توان گفت نامه ی رستم فرخزاد اگر چه، به گفته ی برخی، براستی سندی که خود او تنظیم کرده باشد نیست، اما از سندیت تاریخی برخوردار است. و اگر بخواهیم از کتاب فردوسی اسنادی برای پی بردن به برخی از حقایق تاریخ ِ پیش از اسلام ایران بجوییم، این نامه ی رستم فرخزاد بی گمان یکی از مهمترین سندهاست.
من در تحلیل حاضر، اساساً به همین سند رجوع می کنم تا ببینم جنگ ایرانیان و اعراب مهاجم چه گونه بوده و فرمانده سپاه ایران، یعنی رستم فرخزاد، چه برخوردی با آن داشته است؛ مضمون نامه ی وی به برادرش چیست، و این مضمون آیا با آنچه بیش از هر چیز دیگر در شاهنامه مورد توجه من است، یعنی با کیفیت شهریاری یا دولت در ایران ، رابطه ای دارد یا نه؛ آیا اشاراتی در این نامه می توان یافت که ویژگی های ساختاری شهریاری یا دولت در ایران پیش از اسلام و رابطه ی آن بویژه با مذهب را روشن کند؟
گام تکمیلی ی بعدی این خواهد بود که یافته های خودمان از نامه ی رستم فرخزاد را با برخی روایات دیگر از اسناد باقی مانده از دوره ی ساسانیان مقایسه کنیم تا معلوم شود آنچه در این نامه آمده آیا با مضمون اسنادی چون کارنامه ی اردشیر بابکان ،عهد اردشیر، مینوی خرد، و مانند این ها می خواند یا نه. شاید هم بتوانم از برخی پژوهش های غربیان ِ متخصص در تاریخ ایران نیز – تا آنجا که اطاعات من و فرصت ِ محدود این گفتار اجازه می دهد – استفاده کنم.
پیش از ورود به تحلیل مضامین نامه ی منسوب به رستم فرخزاد، یادآوری ِ دو نکته نیز ضرورت دارد. نکته ی اول به متن مورد استفاده ی من از شاهنامه برمی گردد. ما ایرانیان، بر خلاف جوامع دیگر، بویژه جوامع غربی، در مورد آثار بازمانده از پدران مان – مانند همین شاهنامه ی
فردوسی – هنوز به وحدت ِ نظر در باب خود متن نرسیده ایم و نمی دانیم آنچه به نام شاهنامه در اختیار مان هست آیا آخرین و درست ترین متن این کتاب است یا نه.
از شاهنامه ی فردوسی دو متن چاپ شده ی انتقادی در دست داریم – یکی شاهنامه ی معروف به چاپ مسکو، و دیگری شاهنامه به تصحیح استاد خالقی مطلق – و انواع و اقسام متن های چاپ شده ی دیگر که در واقع صورت چاپ شده ی این یا آن نسخه از نسخه های دستنوشت ِ قدیمی اند. این متن ها تفاوت های عمده و بارزی با هم دارند. من بنا را برمتن تصحیح شده ی استاد خالقی مطلق گذاشته ام(١) هرچند که در مواردی ناگزیر شده ام آن را با چاپ مسکو مقایسه بکنم و نظر خودم را بگویم.
نکته ی دوم به حوادث تاریخی یی که نامه ی منسوب به رستم فرخزاد در متن آن ها قرار دارد بر می گردد. منظورم حمله ی سپاهیان عرب به فرماندهی ِ سعدبن ابی وقاص، در زمان خلیفه ی دوم اسلامی، یعنی عمر، به ایران است، و جنگی که میان آن ها و سپاهیان ایران به فرماندهی رستم فرخزاد در محلی به نام قادسی در گرفته است. قادسیه جایی است در جنوب عراق کنونی، پایین نجف و در فاصله ی ٣١کیلومتری کوفه(٢) . این حادثه بنا به روایت لغت نامه ی دهخدا در سال ١٤هجری مطابق با ٦٣٥میلادی بوده. پادشاهی ایران در این تاریخ با یزدگرد سوم بود. با کشته شدن رستم فرخزاد در این جنگ و هزیمت سپاه ایران، دروازه های کشور به سوی تیسفون، پاینخت ایران، به روی اعراب گشوده شد، و با مرگ یزدگرد سلسله ی ساسانی برافتاد و کل ایران به تصرف اعراب درآم

(١) ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، دفتر هشتم، نیویورک،١٣٦٨ (٢٠٠٨م) .
(٢) دائرة المعارف فارسی، به سرپرستی غلامحسین مصاحب، جلد دوم، شرکت سهامی کتاب های جیبی، تهران،(١٣٥٦).

٢) نامه ی رستم فرخزاد به برادرش

این نامه ، در جلد هشتم شاهنامه ی خالقی مطلق ٩٩ بیت دارد، در شاهنامه ی چاپ مسکو ١٠١ بیت که البته یک بیت آن در خود همین منبع مشکوک تلقی شده و در[ ] آمده است (١)، و در برخی دیگر از شاهنامه های چاپ شده، به عنوان مثال، در شاهنامه ی کلاله ی خاور، ١٠٣ بیت (
شاهنامه می گوید:
یکی نامه سوی برادربه درد نبشت و سخن ها همه یاد کرد.
نخست آفرین کرد بر کردگار کزو دید نیک و بد روزگار.
دگر گفت کز گردش آسمان پژوهنده مردم شود بدگمان.
گنه کارتر در زمانه من ام ازیرا گرفتار آهرمن ام.
که این خانه از پادشاهی تهی ست نه هنگام پیروزی و فرهی است.
ز چارم همی بنگرد آفتاب کزین جنگ ما را بد آید شتاب.
ز بهرام و زهره است ما را گزند نشاید گذشتن ز چرخ بلند.
همان تیر و کیوان برابر شده است عطارد به برج دو پیکر شده است.
همه بودنی ها ببینم همی وُزوخامشی برگزینم همی.
به ایرانیان زار و گریان شد م زسا سانیان نیز بریان شدم.
دریغ این سرو تاج و این داد و تخت دریغ این بزرگی و این فر و بخت.
کز این پس شکست آید از تازیان ستاره نگردد مگر بر زیان.
برین سالیان چارصد بگذرد کزین تخمه گیتی کسی نسپرد
از همین بیت های آغازین به خوبی پیداست که با مردی مذهبی روبه رو هستیم که نیک و بد روزگار خود را از خدا می بیند نه از اثر اعمال خویش؛ مردی که خود را «گنه کار تر» از همه می یابد و می پندارد به همین دلیل دچار اهریمن شده است. این مرد به جنگ با دشمنی می رود که قصد تسخیر کشورش را دارد، ولی به جای عزم و اراده ی پولادین و اتکا به نیروی همت ِ خویش زیج می گیرد تا ببیند حرکت ستارگان و افلاک چیست، و سرنوشت خود و کشورش را در همین به اصطلاح دانش می جوید و پیشاپیش به این نتیجه می رسد که کار همگی ساخته است و کشور و شهریاری برباد رفته:«نه هنگام پیروزی و فرّهی است». مقایسه کنید این رستم فرمانده را با رستم دستان، که در نبرد با اسفندیاری که به فرمان پدرش گشتاسب آمده بود تا اورا "دست بسته" به پیشگاه وی ببرد، با سر بلندی و غرور یک پهلوان می گفت:

که گفت ات برو دست رستم ببند؟ نبدد مرا دست چرخ بلند.
_____________________________________________________________
(١)انستیتوی خاورشناسی، شاهنامه ی فردوسی، متن انتقادی، جلد نهم؛ تصحیح متن به اهتمام آ.برتلس، زیر نظرع.نوشین، مسکو، ١٩٧١ . بیت مشکوک بیت شماره ی ٤١ در صفحه ی ٣١٤ است.
(٢) شاهنامه ی فردوسی، به تصحیح و مقابله و همت ِ محمد رضا رمضانی، کلاله ی خاور، تهران،١٣٤٥ ، ج.پنجم.
در حدود ٤٠ بیت بعدی، رستم فرخزاد به برادرش می گوید که این اعراب مهاجم فرستاده ای پیش او روانه کرده و گفته اند که رضایت دهیم که «از قادسی تا لب رودبار» زمین و شهریاری خودمان برآن مناطق را به اعراب ببخشیم تا راهی به جایی که محل داد و ستد است داشته باشند و به این کار سرگرم شوند و زیادت نخواهند. گفته اند که باج و خراج هم می دهند و گوش به فرمان شهریاری هستند و از شهنشاه نیز فرمان می برند، اما: چنین است گفتار و کردار نیست/ جز از گردش کژّ پرگار نیست. یعنی که این را به زبان می گویند و بدان عمل نخواهند کرد. و می افزاید که بزرگان و فرماندهانی که با من اند، به این حرف های ایشان باور ندارند و می گویند که این جماعت دیگر کیستند: اگر مرز و راه است ، اگر نیک و بد/ به گرز و به شمشسیر باید ستد/ بکوشیم و مردی به کار آوریم/ بریشان جهان تنگ وتار آوریم. این سخن دیگر فرماندهان است.اما خود این "بزرگ ارتشتاران فرمانده" می فرماید: نداند کسی راز گردان سپهر/ که جز گونه گشته است با ما سپهر. و بعد سفارش می کند به برادرش که نامه را بخوان و معطل نشو: هرچه مال و خواسته داری همه را بردار و «همی تاز تا آذر آبادگان» و «گله هر چه داری» عجالتا به جای امنی ببر، و به مادرم بگو که سرنوشت ما را«گردان سپهر» تعیین کرده؛ اگر خبر بدی از من شنید، نگران نباشد.
باید همین جا اشاره کنم که بیت ٦٢ از صفحه ٤١٥ جلد هشتم شاهنامه ی استاد خالقی، به گونه ای که ایشان برگزیده و ثبت کرده است، آشکارا غلط است: نداند کسی راز گردان سپهر/ که جز گونه گشته ست با ما سپهر. ملاحظه می فرمایید که بیت قافیه ندارد و واژه ی "سپهر" در هر دو مصراع تکرار شده است. همین بیت در چاپ مسکو درست ضبط شده است که می گوید: نداند کسی راز گردان سپهر/ دگرگونه تر[گر؟] گشت بر ما به مهر. یعنی گویی دنبال حرف فرماندهانی است که به «ژنرال فرمانده» ِ خود که جا زده بود و روحیه نداشت، می گفتند: چه کسی می تواند مدعی باشد که راز سپهر را از روی حرکت ستاره ها می داند. این ستاره ها الان این جوری اند، شاید فردا بهتر شدند و معنای حرکت شان به نفع ما بود. نکته ی دیگر این که در بیت ٧٣ در صفحه ی ٤١٦ ، جلد هشتم،رستم فرخزاد در دنباله ی سخن خود می گوید: چنان دان که اندر سرای سپنج/ کسی کو نهد گنج با دست و رنج؛ خواننده منتظر است نتیجه ی این اظهار نظر را بشنود. ولی نتیجه ای در کار نیست و در نسخه ی استاد خالقی، بیت بعدی، یعنی بیت ٧٤ این است: همیشه به یزدان پرستان گرای/ بپرداز دل زین سپنجی سرای – که آشکار است ربطی به بیت قبلی ندارد و پاسخ انتظار خواننده را نمی دهد. در حالی که وجه درست مطلب، باز در شاهنامه ی چاپ مسکو آمده است که می گوید: چنان دان که اندر سرای سپنج/ کسی کو نهد گنج با دسترنج/ چوگاه آیدش زین جهان بگذرد/ از آن رنج او دیگری بر خورد، که هم جواب انتظار خواننده ی بیت ٧٣ را می دهد و هم گویای همان ذهنیت سرنوشت گرای رستم فرخزاد است. متأسفانه بیتی که در چاپ مسکو آمده در نسخه ی استاد خالقی اصلا نیست و به همین دلیل انتظار خواننده ی بیت ٧٣ برآورده نمی شود! بگذریم، و ببینیم دنباله ی نامه چیست.
از بیت ٧٣ ، در صفحه ی ٤١٦ جلد هشتم شاهنامه به تصحیح استاد خالقی مطلق تا بیت ١١٦ در صفحه ی ٤٢٠ همین کتاب، سخن ِ رستم فرخزاد به برادرش همچنان از نومیدی او در کار خویش حکایت می کند. می گوید« نبیند مرا زین سپس شهریار» یا «رهایی نیابم سرانجام ازین/ خوشا یاد نوشین ایران زمین»؛ و به برادرش سفارش می کند که هوای یزدگرد را داشته باشد چرا که او آخرین تن از تخمه ی ساسانیان است، و «ازین پس نبیند ازین تخمه کس»؛ تا می رسیم به ابیاتی که بیش از همه مورد نظر من در این بررسی بوده،یعنی به مقایسه ی شهریاری آن روز ایران با وضعی از اداره ی کشور که بنا به اطلاعی که رستم فرخزاد از اوضاع جنگ و هدف های تازیان
مهاجم داشته(١)، پس از پیروزی تازیان برایران حکمفرما خواهد شد.تلخکامی رستم فرخزاد از آن است که می بیند این جنگ از مقوله ی جنگ های معمولی نیست و تازیان مهاجم هدفی دیگر در سر دارند که معنا و مفهوم آن جز دگرگون ساختن مفهوم (= concept) شهریاری و نشاندن مذهب بر تخت فرمانروائی کشوری نیست . در نامه ی رستم فرخزاد ، این معنا در یک بیت که در واقع شاه بیت ِ موضوع است ، بدین سان آمده است: چو با تخت منبر برابر کنند/ همه نام بوبکر و عمر کنند. «تخت» یک چیز است و «منبر» چیز دیگر. یکی از آن ِ شهریاری، یعنی اداره ی کشوراست، دیگری نماد"مذهب" ، یعنی همان آموزه ها و سنت ها و مراسمی که، تا آن روز، روحانیان بدان می پرداخته اند بی آن که در کار اداره ی کشور که از آن ِ شهریاران و پادشاهان بوده دخالت داشته باشند. رستم فرخزاد می بیند، که با دگرگون شدن ِ مفهوم شهریاری ،چه بلایی بر سر ایران خواهد آمد. از این جاست که به دنبال این بیت ِ کلیدی ِ نامه، ابیاتی می آید که تصویری است از وضع آینده:
برنجد یکی، دیگری برخورد به داد وبه بخشش کسی ننگرد
شب آید یکی چشم رخشان کند نهفته کسی را خروشان کند*
ستاینده ی روزشان دیگر است کمر برمیان و کله برسر است*
ز پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی سوار آنک لاف آرد و گفت و گوی.
کشاورز جنگی شود بی هنر نژاد و هنر کمتر آید به بر.
رُباید همی این از آن،آن از این ز نفرین ندانند بازآفرین.
بداند یش گردد پدر برپسر پسر بر پدر همچنین چاره گر
زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش.

و، سرانجام:

از ایران و از ترک و از تازیان نژادی پدید آید اندرمیان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود سخن ها به کردار ِ بازی بود.
_____________________________________________________________

)١( رستم فرخزاد ، علاوه بر نامه ای به برادرش، نامه ای نیز« به نزدیک سعد وقاص» فرمانده ی سپاه عرب نوشته بود که سعد به آن نامه جواب داده و فرستاده ای «شعبه» نام آن را به رستم فرخزاد رسانده است. مضمون آن نامه و آنچه شعبه به صورت حضوری در تایید همان مضمون در سراپرده ی رستم و همراهان اش گفته، همه در شاهنامه آمده است و ما در جای خود به آن اشاره خواهیم کرد.
*این دو بیت در شاهنامه ی چاپ مسکو به صورت زیر آمده که چون معنایش روشن نیست خود ویراستاران چاپ مسکو نیز در برابر هر دو علامت سوأل گذاشته اند: شب آید یکی چشمه رخشان کند / نهفته کسی را خروشان کند/ ستاننده ی روزشان دیگرست/ کمر بر میان و کله بر سر است.
خوشبختانه با تغییر «چشمه» به "چشم" در تصحیح استاد خالقی مطلق و «ستاننده» به «ستاینده» معنای هر دو بیت روشن تر شده است.

چه کسی بهتر از ما ایرانیان – که شاهد پرده ی دیگری از این تراژدی در روزگار خود بوده ایم و هستیم – می تواند به عظمت ِ روح بلند زمانه و جان شگرف ِ شاعری که حقیقتی این سان عمیق را به زبانی بدین سان فشرده، بدین سان سرشار از حکمت و بدین سان آمیخته با اندوهی جانکاه از سر ِ دردمندی بیان کرده است پی ببرد و با او و به یاد او نگرید؟
باقی بیت های نامه ی رستم فرخزاد تا پایان چیزی نیست جز بیان روحیه ی در هم شکسته و نومید اوضمن این که دوباره تأکید می کند که دیگر بزرگان کشوری و لشکری همراه وی در قادسیه روحیه ی دیگری دارند و در برابر تازیان مهاجم «درشت اند و با تازیان دشمن اند» و معتقدند که در دنباله ی جنگ این حسن ِ « کین» جوئی شان بروز دیگری خواهد یافت چندان که «ز دشمن جهان رود جیحون شود» . و این در حالی است که خود او به کلی روحیه باخته است و می گوید:« زراز سپهری کس آگاه نیست/ ندانند کین رنج کوتاه نیست» ، «چو بر تخمه ای بگذرد روزگار/ چه سود آید از رنج و از کارزار؟». وقتی فرمانده سپاهی در برابر دشمن، چنین روحیه ای داشته باشد و به دل او برات شده باشد که کوشش و جنگ فایده ای ندارد، معلوم است که سرانجام جنگ چه خواهد شد. رستم فرخزاد در نبردی تن به تن با سعدوقاص کشته می شود: اسب سعدوقاص سرنگون و خود او از اسب جدا می گردد، و:

برآهیخت رستم یکی تیغ تیز بدان تا نماید بدو رستخیز
همی خواست از تن سرش را برید ز گرد سپاه این مر آن را ندید
بپوشید دیدار رستم زگرد بشد سعد پویان ز جای نبرد
یکی تیغ زد بر سر ترگ ِاوی که خون اندر آمد ز تارُک به روی.
چو دیدار رستم ز خون تیره گشت جهانجوی تازی بر او چیره گشت؛
........
همی جُست مر پهلوان را سپاه برفتند تا پیش آوردگاه،
بدیدندش از دور پر خون و خاک سراپای کرده به شمشیر چاک.
هزیمت گرفتند ایرانیان بسی نامور کشته شد در میان

٣) نتیجه گیری

از آنچه گذشت چه نتایجی به طور کلی، و نیز به طور خاص در باب نوع دولت یا شهریاری در ایران پیش از اسلام ، به دست می آید؟

١-٣) نخستین نتیجه، به گفته ی خود رستم فرخزاد ، «آگاهی ِ روز بد» یا ، در واقع، آگاهی ِ ناخشنود ِ (unhappy conciousness) این سرفرمانده ی نظامی آن روز ایران است که نتیجه ی روحیه ی مذهبی او در معنایی است که پیش از این هم به آن اشاره کردیم: او خدای خود را بیرون از خود می پندارد و زندگی خویش را بازیچه ی دست او. این گونه افراد، در لحظات کامیابی و پیروزی ، فکر می کنند که فرّه ایزدی با آن هاست ، ولی چون این بیم به دل شان راه یابد که دیگر«نه هنگام پیروزی و فرّهی است»، همه چیز را از دست رفته می بینند و کوشش آدمی را بیهوده. این طرز نگرش و آگاهی هنگامی فاجعه به بار می آورد که شخص در مقامی

باشد که بود و نبود قوم و کشوری وابسته ی تصمیم و کردار اوست. زیرا چنین کسی – چه در حالتی که گمان می برد از یاری بیدریغ خدا برخوردار است، و بخصوص در چنین حالتی ؛ و چه در حالتی که به سان ِ رستم فرخزاد گمان می کند «نه هنگام پیروزی و فرّهی است» – یا با حادثه آفرینی های بی محابای خود، یا با ترس و درماندگی نشان دادن در رویارویی با حوادث، در هر حال، فاجعه می آفریند. زیرا آگاهی ناخشنود وی مانع از این می شود که در پرسندگی گامی فراتر نهد و از خود بپرسد نکند من اشتباه می کنم؟ این خدایی که من اورا برون از خود می بینم مگر خدای همگان نیست؟پس چه دلیلی دارد که با بعضی برسر مهر باشد و با برخی دیگر برسر کین؟!
«نیک و بد روزگار» که در نامه ی رستم فرخزاد به کردگار جهان نسبت داده شده، در واقع، پدیده ای بشری است برخاسته از کردار بشر در رابطه با دیگران در جامعه ی بشری.از این رابطه ی دو سویه پدیده ای شکل می گیرد که می توان آن را پدیده ی قدرت نامید. بود و نبود بشر در تعادلی دوسویه با پدیده ی قدرت است که تعیین می شود.این قدرت امری ماورایی نیست، پدیده ای است حّی و حاضر در مناسبات ِ موجود. آنان که بی اعتنا به این کیفیت با پشتگرمی به حمایتی ماورایی ، یا با احساس یأس از محروم بودن از چنین حمایتی، وارد عمل می شوند، دست به کاری می زنند که در واقع کنش به معنای کردار عقلانی نیست، بلکه نوعی قمار است که ممکن است با پیروزی هم همراه باشد، ولی این گونه پیروزی ها قاعده ی قدرت نیست، بلکه استثناء آن است.
۲۔٣) این قاعده و استثناء، درهمین نبرد رستم فرخزاد با اعراب به خوبی پیداست.مهاجمانی که به ایران تاخته اند، اگر چه به گفته ی رستم فرخزاد، به دنبال «خواسته» یا مال اند و چون «شودشان سرازخواسته بی نیاز»،«به دیبا نهند از بر ِسرکلاه»،اما واقع قضیه این است که به پشتگرمی «گفتار پیغمبر هاشمی» و «توحید و قرآن و وعد و وعید»، چنان بی محابا شمشیر می زده اند که رستم فرخزاد می گوید تیغ او گویی برایشان کارگر نیست. و این درحالی است که، از سوی دیگر، رستم فرخزاد، با «آگاهی ِ روز بد» قدم در میدان حادثه گذاشته و در واقع آماده ی پذیرفتن شکست خویش بوده است. ولی پیروزی اعراب در این جنگ و جنگ های پس از آن آیا به چیزی ماندگار، در معیارفرهنگ بشری،درمهداسلام یعنی عربستان، انجامید یا به غارتگری وباجگیری بیشتر در قالب نظام های زورگویی چون بنی امیّه و خلافت عباسی، و، سرانجام، متوقف شدن تهاجم اعراب در دروازه های اروپا، و به انحطاط گراییدن ِ امپراتوری ِ اسلامی و رسیدن اش به جایی که امروزه می بینیم؟ قهرمانان کنونی ی مدافع این خلافت سلطه طلب ،یعنی امثال بن لادن ها،ظواهری ها، ابوموسی زرقاوی ها، عماد مغنیه ها، و طالبان،آیا نمونه هایی از افرادی نیستند که، به گفته ی هگل(١) ،خودآگاهی ی به جنون رسیده شان می خواهد،با اتکا به فقط "قانون دل"خویش،نظم را بابی نظمی،قانون رابا بی قانونی و تجاوزوخشونت،مستقر سازد؟

٣۔٣) سرانجام، می رسیم به بیت کلیدی نامه ی رستم فرخزاد در شاهنامه که می گوید: «چو با تخت منبر برابر کنند/ همه نام بوبکر و عمر کنند». این اشاره ای است به نوع نظام مذهبی یی که رستم فرخزاد می دیده که اعراب مهاجم می خواهند در ایران برقرار کنند. گفتیم که رستم فرخزاد نامه ای هم به سعدوقاص نوشته بود. سعد، در پاسخ وی، با استناد به «گفتارپیغمبر هاشمی» و
(١)Hegel,La phénoménologie de l'esprit, traduction de Jean Hyppolite.tome 1ier,Aubin,Paris,1941,pp.307-314
توحید و قرآن و وعد و وعید» از دینی* سخن گفته بود که به نظر وی دین «راست» می نمود، و به رستم فرخزاد می گفت: «اگر شاه بپذیرد این دین راست/ دو عالم به شاهی و شادی وُ راست»؛ و اورا مخیّر می کرد که یا این دین را بپذیرد و در آن دنیا بهشت و حور را داشته باشد، یا به جنگ وی آید و دوزخ و گور را . ضمن این که تأکید می کرد که جهانداری بی اهمیت است، و جهان «به شربتی آب سرد نیرزد». از این روی، تکلیف نظام حکومتی مورد نظر اعراب مسلمان، از نظر رستم فرخزاد، روشن بود: در مذهبی که پیام آورش و جانشینان اش گرویدن به آن را بر پایه ی گزینش و پذیرش آزادانه ی وجدان فردی نمی گذارند، بلکه، برعکس، به صراحت از وعد،یعنی تطمیع، یعنی پاداش خوب (= بهشت و حور) برای گرونده، و وعید،یعنی تهدید، یعنی بیم عقاب و دوزخ ، برای ناگرونده، سخن می گویند، تفاوتی میان مذهبداری و کشورداری نیست. سوأل، امّا، این جاست که در این میان نوع نظام کشورداری در ایران چه بوده ؟ آیا در ایران نیز فرقی میان مذهب و دولت نبوده است؟ از همین یک بیت که به آن اشاره کردیم پیداست که چنین نبوده. زیرا رستم فرخزاد می گوید: چو با تخت منبر برابر کنند/ همه نام بوبکر و عمّر کنند. مضمون سلبی ِ بیت این است که تخت و منبر با هم برابر نیستند، و اگر هر دو را یک چیز بشمریم کار جامعه به جایی کشیده خواهد شد که رستم فرخزاد در ابیات ِ بعدی ِ نامه خود شرح داده است.
ولی ، آیا آنچه گفته شد بدین معناست که در ایران مذهب و دولت در واقع نیز از هم جدا بوده اند؟ از نامه ی رستم فرخزاد، جز همین بیت که آوردیم، چیز دیگری در این مورد به دست نمی آید. ناگزیر باید دید که منابع و اسناد بازمانده از دوره ی ساسانی چه می گویند.
سلسله ی ساسانیان را اردشیر بابکان بنیاد گذاشت . او از شمار آن دسته از مردان تاریخ بود که برای رسیدن به مقصودشان به تن خویش می کوشند. اردشیر، به تن خویش، سالیان درازی درگیر مبارزه و نبرد بود تا سرانجام توانست ایران را به گفته ی خویش زیر چتر «یک خدایی» درآورد، یعنی پاره های آن را با هم یگانه کند(١). این اردشیر، خلاصه ی بینش خود در زمینه ی شهریاری یا اداره ی کشور را، که در واقع تلقی وی از کنسپت (= concept ) پادشاهی بوده، در پندنامه ای،به نام عهد اردشیر، مدوّن کرد و برای پادشاهان پس از خویش باقی گذاشت (٢). در این پندنامه به رابطه ی شهریاری یا دولت ، با مذهب به روشنی پرداخته شده است. می گوید:
«در پیشاپیش ِ چیزهایی که از آن ها بر شما بینا کم یکی آن است که فرومایگان به
خواندن ِ دین و پژوهیدن و دریافتن ِ آن دست یازند. و شما چون بر نیروی شاهی
*ما دین و مذ هب را دو مفهوم جدا و متفاوت می دانیم و معتقدیم که تفاوت این دو در همان عهد ساسانی نیز کم وبیش شناخته بوده( به مطالبی که از مینوی خرد برگرفته ایم بنگرید).
در نامه های رستم فرخزاد و سعد وقاص امّا، ازواژه ی مذهب ، در مقام متفاوت با دین، سخن نرفته است. شاید یک دلیل آن ضرورت شعری باشد. ولی، از مضمون واژه ی دین که بویژه سعد از آن سخن می گوید پیداست که سخن برسر مذهب است نه دین. مذهب ، یعنی پذیرش اعتقاد به خدایی قومی با نام و نشان معین (= الله) در قالب ِ رسالتی که یک بنده ی خدا از سوی خدا برای خود قائل است ، بر پایه ی سخنان او، یعنی کتاب اش و شریعت و سّنت ِ آن رسول.
(١) برای پی بردن به کوشش ها و مبارزات اردشیر، نک: کارنامه ی اردشیر بابکان، دکتر بهرام فره وشی، انتشارات دانشگاه تهران، شماره ی ١٤٩٩، تهران، ١٣٤٥.
(٢) عهد اردشیر، پژوهنده ی عربی استاد احسان عباس، برگرداننده به فارسی: س.محمدعلی امام شوشتری، سلسله انتشارات انجمن آثار ملی، شماره ی ٦٧، تهران، ١٣٤٨.در این ترجمه، هرجا که صحبت از «دین» شده ، در تعبیر درست و دقیق موضوع، مقصود همان «مذهب» یا «کیش» است.

تکیه دارید ، کار ایشان را سبک گیرید واز این راه در میان زیر دستانی که با آنان
خونی شده اید و ایشان را نومید ساخته و بیم داده و کوچک کرده اید، سرداری –
های نهانی پدید آید.
بدانید در یک کشور هیچ گاه یک سرداری ِ دینی ِ نهانی با یک شهریاری ِ آشکار
هرگز با هم نسازد جز آن که سرانجام آنچه را که در دست ِ سررشته دار ِ شاهی
بوده ، سردار دینی از دست او گرفته است. زیرا دین بنیاد است و شاهی ستون، و
کسی که بنیاد را دردست دارد بهتر تواند بر کسی که ستون را در دست دارد چیره
شود و همه ی بنا را به دست گیرد» (ص٦٧).
« شاه نباید پرگ دهد که زاهدان و نیایشکاران و گوشه گیران بیش از او هوا خواه
دین نموده شوند و نگهدار آن جلوه کنند. نباید بگذارد سررشته داران دین و جز –
ایشان از راه پرداختن به دین و نیایشکاری، از فرمان بیرون باشند. زیرا بیرون
ماندن نیایشکاران و جز ایشان از فرمان، نقصی بر شهریاری است و شکافی در
کشورداری ....» (ص ٧١)(تاکیدهاهمه جا از من است).
بازتاب عهد اردشیر را در شاهنامه ی فردوسی،در جلد ششم این کتاب به تصحیح استاد خالقی مطلق،از بیت ٥٥٠به بعد می بینیم که چند بیت شاخص آن به شرح زیر اند:
چو بر دین کند شهریار آفرین برادر شود شهریاری ودین
نه بی تخت شاهی ست دینی بپای نه بی دین بود شهریاری بجای
نه از پادشا بی نیازست دین نه بی دین بود شاه را آفرین
چنین پاسبانان یکدیگرند تو گویی که در زیر یک چادرند
چو دیندار کین دارد از پادشا نگر تا نخوانی ورا پارسا.
می بینیم که دینداری و شهریاری،به صورت دو فونکسیون یا ،چنانکه آن زمان می گفتند، دوخویشکاری،در کنارهم بوده اند نه متداخل در هم.

چنین نگرشی بر این پایه استوار بود که در ساختار دولت ساسانی – به تبعیت از سنت هخامنشیان – مردمان به چهارگروه متفاوت تقسیم می شده اند: «یک دسته اسواران اند ، و یک دسته موبدان و نیایشگران و پرستاران آتشکده ها، و یک دسته دبیران و اخترماران و پزشکان ، و یک دسته کشاورزان و صنعتگران و بازرگانان» (ص٧٨). و اردشیر می گوید: « نباید برآمدن ِ یکی از این گروه ها را به گروه دیگر از رفتن ِ شاهی ِ خویش سبک تر گیرد» (ص٧٩).یعنی شاه باید بداند که اگر بر فرض گروه موبدان و روحانیان پارا از وظائف خود فراتر نهند و در صدد فرمانروایی بر کشور برآیند، دولت و شهریاری از دست رفته است.
آیا این سخنان اردشیر بدان معناست که دولت یا شهریاری در ایران، در مفهوم جامع ِ خویش ، از دین و جهان بینی ِ دینی – که برخلاف مذهب، امری شخصی و مبتنی بر وجدان اخلاقی فرد درقالبی عام و بشری است – به کلی برکنار بوده است؟ پاسخ این پرسش قطعاً منفی است. شهریاران ایران پیش از اسلام مردمانی فارغ از احساس دینی یا حتی نگرویده به مذهبی معیّن نبوده اند. برعکس، در کنسپت یا مفهوم جامع ِ شهریاری، در کنار نام سرزمین یا کشور، و شاه، نام «خدای بزرگ» را می بینیم. همین خدای بزرگ است که شهریاری را به امانت به شهریاری می دهد.
یکی از متخصصان نامدار اروپایی ِ دوران هخامنشی ِ تاریخ ایران، با بررسی کتیبه ای از دو پادشاه ِ دودمان هخامنشی ، [ آرییارامنس (Ariyaramnès) و آرسامِس (Arsamès)] ، که به

زبان فارسی باستان بوده ، همین معنا را به روشنی نشان داده است (١)،او ، در تحلیل نهایی خویش چنین می گوید:تصویری که ما از آنچه در این کتیبه ها (inscriptions) آمده است به دست می آوریم، «تصویریک پادشاهی مطلق نیست، زیرا در این میان با نوعی بنیاد دموکراتیک روبه روایم که نمی توان نادیده اش گرفت: پارس (La Perse) رعیت ِ مطلق شاه نیست چرا که در واقع به خدا تعلق دارد. شاه مالک قلمرو شاهی خویش نیست، بلکه امانتدار آن است. زیرا آن نیرویی که در درجه ی نخست به شاه و خدا عناوین شان را اعطا می کند نیروی نظامی پارس، یعنی مردانی است که سلاح در دست دارند؛ درست است که ما در این جا از دموکراسی تام – اگر چنین چیزی البته در بین اقوام هند و اروپایی هرگز وجود داشته – که در آن رؤسا از بین افراد مجمعی از همپایگان برگزیده می شوند و مقام شان همیشگی نیست دور هستیم، امّا باید گفت آنچه با آن روبه روایم به تئوکراسی یا سلطنت مذهبی از نوع مصری یا چینی که در آن خدایگان از قدرت قاهره ی مطلق برخوردار است، یعنی خدا یا ابَرخداست، و بر جامعه چنان سلطه ای دارد که گویی مِلک اوست، ربطی ندارد..... البته همه ی این ها در چارچوب مرزهای فرهنگی و سرزمینی پارس معتبراند، و نماینده ی نظریه ی پادشاهی در همین جامعه ی پارس هستند. زیرا آرییا رامِنس و آرسامِس، اگر چه پادشاه بودند، امّا در درجه ی نخست پارسی بودند، و ممکن نبود برون از قالب ِ فرهنگی ِ خویش اندیشه ای داشته باشند» (ص ص ١٩-١٨ ).
این نتیجه گیری مؤلف غربی – چنان که خود ِ او تأکید کرده – البته فقط در قلمرو محدود پارس که هخامنشیان از آن برخاسته بودند معتبر است و شاید نتوان آن را – بویژه در موضوع دموکراسی – به قلمرو بسیار پهناور امپراطوری ِ هخامنشیان – که قلمرو ساسانی نیز به تقریب چندان از آن کمتر نبود – تعمیم داد. ولی آنچه در این بیان مسّلم به نظر می رسد این است که شهریاری یا دولت در ایران، از آغاز تکوین ِ خود، بر پایه ی اعتقاد قلبی به خدا نهاده بوده ، بدین معنا که کشور در حکم امانتی بوده که از جانب خدا به شهریار داده می شود ولی شهریار است که مرجع اصلی تصمیم گیری در امور کشور است. و این با تئوکراسی، یعنی فرمانروائی روحانیان بر مبنای شریعت و آموزه های یک پیامبر و جانشینان او، چنان که اعراب مهاجم به ایران مدعی اش بودند، هیچ سنخیتی نداشته است.
همین برداشت را در دیگر متونی که از عهد ساسانی برای ما باقی مانده اند نیز می بینیم. به عنوان مثال ، مینوی خرد ، متنی است که به روایت فرهنگ معین «در اواخر عهد ساسانی» نوشته شده است ولی روایت موجود ِ فعلی ِ آن مربوط به دوران اسلامی است. این کتاب در واقع اندرزنامه ای است مذهبی ، و شاید حتی بتوان این فرض را پیش کشید که در برابر عهد اردشیر ، که اندرزنامه ای عرفی و کشوری بود، روحانیان اواخر عهد ساسانی بر آن شده بوده اند که اندرزنامه ای مذهبی ازآن ِ خود بنویسند. با همه ی این ها، درهمین متن ِ مینوی خرد گفته می شود شهریاری
_____________________________________________________________
(١) در دو گفتار ، یکی با عنوان «پارس و نه جز آن، جستار در پادشاهی آرییارامنس و آرسامس» و دیگری با عنوان «نخستین پادشاهی داریوش پیش از ابداع امپراتوری» در منبع زیر:
PAD NAM I YAZDAN, Etudes d’Epigraphie, de Numismatique et d’Histoire de l’Iran ancien, par Ph.Gignoux et R.Curiel, R.Gyselen, Cl.Herenschmidt, publicaions du conseil scientifique de la Sorbonne nouvelle, Paris ш, libr.C.Klincksieck, Paris ІІІ, 1979.


« ره ایزدی است» ، و «آفریدگار برای حمایت آفریدگان حکومت نیک را آفرید» (١) ،یعنی همان فکرتی که در کتیبه های هخامنشی دیده می شود و شاهنامه نیز به تکراربر آن تأکید می کند. مینوی خرد در جایی دیگر می گوید دین مستند به خداست، و تناقض و تخالف را در آن راه نیست. در حالی که کیش ها، [یعنی مذاهب]، و گروش ها [یعنی فرقه های مذهبی]، سرشار از تناقض و تخالف اند(٢).تردیدی نیست که ساختار اجتماعی ی ساسانیان،که گروه های اجتماعی در آن هریک فقط موظف به کارخویش و از دخالت در کار دیگر گروه ها ممنوع بودند،فایده ها و زیان هایی،در مقیاس کل جامعه، داشته است:فایده ی اساسی اش جدایی ی مذهب از دولت بود،و زیان تباهی آورش جلوگیری از گسترش فرهنگ به کلّیت جامعه وایجاد موانع بنیادین برسر راه توسعه ی اندیشه و آگاهی توده های مردم.یکی از دلائل انحطاط فکری و ایستایی ی آگاهی در این گونه ساختاراجتماعی را باید دقیقاً درهمین جا دید.

*


بد نیست در پایان مقال، به آنچه هگل، این فیلسوف سخت اندیش سختگیر در سنجش اندیشه ها،
در باب امپراتوری ایران گفته است نیز اشاره ای بکنیم. هگل در کتاب درس های فلسفه ی تاریخ خود می گوید:
«ایرانیان نخستین قوم تاریخ اند. ایران نخستین امپراتوری از بین رفته است» (٣). هگل، در دنباله ی سخن می افزاید: «امپراتوری ایران امپراتوری یی در معنای مدرن کلمه است، مانند امپراتوری ِ کهن آلمان و امپراتوری بزرگ ناپولئون . زیرا امپراتوری ایران از تعدادی دولت ساخته شده بود که در حقیقت زیر سلطه ی [قوم پارس] بودند اما قوانین کلی یی که همه ی این دولت ها بدان گردن نهاده بودند آسیبی به شرایط خاص آن ها وارد نمی کرد بلکه حتیّ آن ها را در کنف حمایت خود می گرفت و حفظ می کرد. به همین دلیل، هریک از اقوامی که کل این امپراتوری از آن ها تشکیل شده بود قانون اساسی خود را داشت. سلطه ی پارس، به سان نور خورشیدی که همه چیز و همه جا را روشن می کند و می گذارد تا همه به حیات ِ خاص خود ادامه دهند،انبوهی از ملت ها را زیر چتر خود داشت که هر کدام از منش خاص خود برخوردار بودند. بعضی ها ی شان حتیّ شاه خود را داشتند، با زبان، نوع سلاح ها، شیوه ی زندگی و رسوم متفاوت خویش. این همه، در پرتو نور کلی، به آرامی روزگار می گذرانید» (٤).
این،البته،نظرهگل است که من فکر می کنم بیشتراز سر شیفتگی است تا بر مبنای داده های درست وجامع در باب همه ی جوانب امپراتوری ی ایران.این امپراتوری،چنانکه اشاره کردم، عواقب و نتایج فساد انگیزو انحطاط آوری نیز داشته که جای بحث از آن ها در این گفتار نیست.
_____________________________________________________________
(١) مینوی خرد، ترجمه ی احمد تفضلی، چاپ دوم ، انتشارات توس، تهران ١٣٦٤،ص ٢٩.
(٢) همان، ص ٤.
(٣) Hegel, Cours sur la phlosophie de l’histoire, librairie philosophique J.Vrin, Paris, 1987, P.133.
(٤) همان، ص ١٤٣. هگل در این مبحث از پارس سخن می گوید. ولی چون به امپراتوری ایران پرداخته است، ما همه جا در بند بالا به جای پارس از واژه های ایران و ایرانیان استفاده کردیم، مگر در مواردی که صحبت بویژه بر سرپارس وقوم پارس بود.

*
دراین جا به پایان گفتار خود نزدیک می شوم. ولی سه نکته ی دیگر را هم باید به صورت کوتاه بیفزایم. تا آن جا که من می دانم این بخش از شاهنامه و نامه ی رستم فرخزاد، پیش از این توسط یک هموطن دیگر، یعنی دوست متفکرّ و ژرف اندیش من آرامش دوستدار، در کتاب او با عنوان
امتناع تفکر در فزهنگ دینی (١)، بررسی و تحلیل شده است. نظر ما دو تن در این مورد اگر چه نکات مشترکی دارد، امّا، به گمان من، از بنیاد متفاوت است. ولی فرصت کوتاه و محدود این گفتار اجازه ی طرح این تفاوت ها را نمی داد.اما،به نظرمن بسیارسودمند خواهد بود که شنوندگان و خوانندگان گفتار من به کتاب آقای دوستدار نیز مراجعه کنند تا از تحلیل و نظر ایشان در این مورد اطلاع داشته باشند.
نکته ی دوم این است: آنچه من در این گفتار آوردم نه از سر شیفتگی به پادشاهی ایران پیش از اسلام است، نه از سر بی مهری یا ستیز نسبت به دوران تاریخی پس از آن، یعنی دوران اسلامی. این هر دو دوران، به نظر من، از مبانی ِ سازنده ی ذهنیت و بینش و منش ما ایرانیان اند. به هیچ یک از این دو دوران نباید به دیده ی تحقیر نگریست، همچنان که به هیچ یک نباید چنان بالید و بها داد که گویی نمودار محض حقیقت بوده اند. باید در هر دو دوران به دیده ی تحقیق ِ هر چه بیشتر و ژرف تر نگاه کرد تا مگر خود را بهتر بشناسیم.
نکته ی سوم یا پایان بخش ِ این گفتار این است: آنچه یک بار، نزدیک به پانزده سده پیش از این، بر سر ایران آمد، در روزگار ما به گونه ای دیگر تکرار شده است. گروهی در ایران به قدرت رسیده اند که معیار اندیشگی و تصمیم گیری های شان در کار کشورداری عصبّیت مذهبی است. این گونه عصبیّت اگر چه در مواردی خاص به پیروزی و کامیابی کمک می کند امّا، به گواه تاریخ، شکست و تیره روزی هم به همراه دارد، و مهمتر از همه سرچشمه ی ماندگار هیچ دانش و حکمت بشری هم نیست . خدا کند این عصبیّت ِ مذهبی به ماجراجویی هایی فراتر از مرزهای ایران نینجامد که نتیجه ی حتمی آن به درازا کشاندن ِ شب یلدای کنونی ِ ایرانیان در مقیاس دهه ها و شاید سده ها خواهد بود. آیا می توان به چنین امیدی دلخوش بود؟ نمی دانم. فقط می توانم با سعدی همنوا شوم و بگویم: که آخری بود آخر شبان یلدا را.

کالیفرنیا/ ٣١ ژانویه ٢٠٠٩





)١) آرامش دوستدار،امتناع تفکردر فرهنگ دینی ، خاوران ، پاریس،١٣٨٣

طرح‌های احمد سخاورز






۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

روز جهانی زن مبارک

به پاس بزرگ‌داشت روز جهانی‌ی زن خاطره‌ی آلینوش طریان نخستین زن فزیک‌دان ایرانی را گرامی می‌داریم.






نخستين استاد فيزيك زن ايران در آسايشگاه سالمندان



نخستين بانوي استاد فيزيك ايران بعد از بنيانگذاري نخستين رصدخانه و تلسكوپ خورشيدي تاريخ نجوم ايران ، فارغ التحصيلي از دانشگاه سوربن پاريس و ٣٠ سال تدريس در دانشگاه هم اكنون با خيالي آسوده و خاطراتي خوش بر روي تخت آسايشگاه سالمندان ، تنها افتخار خود را تربيت دانشجويان موفق (استادان امروز) مي‌داند .

آلينوش طريان در سال ١٢٩٩ در خانواده ارمني در تهران متو

لد شد . وي در خرداد سال ١٣٢٦ با درجه ليسانس فيزيك از دانشكده علوم دانشگاه تهران فارغ‌التحصيل و در مهرماه همان سال به سمت كارمند آزمايشگاه فيزيك دانشكده علوم استخدام شد و يكسال بعد به عنوان متصدي عمليات آزمايشگاهي در دانشكده علوم منصوب شد .

پس از تلاش بي‌نتيجه براي متقاعد كردن استادش (دكتر حسابي) براي كمك به اعزام وي به خارج از كشور ، با هزينه شخصي خود به بخش فيزيك اتمسفر دانشگاه پاريس رفت .

دانشنامه دكتراي دولتي را از دانشگاه علوم پاريس در سال ١٩٥٦ ميلادي(١٣٣٥ شمسي) دريافت كرد و به دليل خدمت به كشورش پيشنهاد كرسي استادي دانشگاه سوربن را رد كرد و به ايران بازگشت و با سمت دانشيار فيزيك رشته ترموديناميك در گروه فيزيك مشغول به كار ‌شد .

در سال ١٣٣٨دولت فدرال آلمان غربي بورس مطالعه رصد‌خانه فيزيك خورشيدي را در اختيار دانشگاه تهران قرار داد و وي براي اين بورس انتخاب شد و از فروردين سال ١٣٤٠ به مدت ٤ ماه به آلمان رفت و بعد از انجام مطالعات به ايران بازگشت .

٣ سال بعد در تاريخ ٩ خرداد ١٣٤٣ به مقام استادي ارتقا پيدا كرد و بدين ترتيب او اولين فيزيكدان زن است كه در ايران به مقام استادي رسيد .

در تاريخ ٢٩ آبان سال ٤٥ عضو كميته ژئو فيزيك دانشگاه تهران انتخاب شد و در سال ٤٨ رسما به رياست گروه تحقيقات فيزيك خورشيدي موسسه ژئوفيزيك دانشگاه تهران منصوب شد و در رصدخانه فيزيك خورشيدي كه خود وي در بنيانگذاري آن نقش عمده‌اي داشت ، فعاليت خود را آغاز كرد .

وي كه اولين كسي بود كه در ايران درس فيزيك ستاره‌ها را تدريس كرد ، در سال ٥٨ تقاضاي بازنشستگي داد و به افتخار بازنشستگي نائل شد.

نوروز


« سبز می شود صدای لحظه
و سُرمی­خورد نگاه آینه
بر سیب و سبزه و سنبل
که جوانه می­زند هر بهار
بر بی قراری نوروز

چرخ می­زند ماهی قرمز
در بلور واژه­
و قد­ می­کشد اشک و بوسه و لبخند
در آغوش حرف و نگاه

سال تحویل می­شود
و هفت آسمان پرنده می تراود
از بام های شهر من
که خانه تکانی را از نگاهش آغازکرده است

اینجا ایران است:
صد و سه بهار امید آزادی.»


نوروز یکهزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی فرخنده؛
ماندانا زندیان