۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

شعری از احمدرضا احمدی

.
شعر زیر را از سایت شخصی احمدرضا احمدی برای‌تان نقل می کنم .

.

من همیشه با سه واژه زندگی کرده‌ام ........................................................تصویری از: احمدرضا احمدی

راه ها رفته‌ام

بازی ها کرده‌ام

درخت

پرنده

‌آسمان

من همیشه در آرزوی واژه‌های دیگر بودم

به مادرم می‌گفتم

از بازار واژه بخرید

مگر سبدتان جا ندارد

می‌گفت

با همین سه واژه زندگی کن

با هم صحبت کنید

با هم فال بگیرید

کم‌داشتن واژه فقر نیست

من می‌دانستم که فقر مدادرنگی نداشتن

بیشتر از فقر کم واژگی‌ست

وقتی با درخت بودم

پرنده می‌گفت

درخت را باید با رنگ سبز نوشت

تا من آرزوی پرواز کنم

من درخت را فقط با مداد زرد می‌توانستم بنویسم

تنها مدادی که داشتم

و پرنده در زردی

واژه‌ی درخت را پاییزی می دید

و قهر می‌کرد

صبح امروز به مادرم گفتم

برای احمدرضا مداد رنگی بخرید

مادرم خندید :

درد شما را واژه دوا می‌کند

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

زمزمه‌ای در محراب

شعر زیر را از سایت شخصی نصرت رحمانی برای‌تان نقل می کنم .

.
..........................................................................................................................................................................تصویری از: نصرت رحمانی
زمزه‌ای در محراب

در غریب شب این سوخته دشت

من و غم ، آه ... چه بر من بگذشت

کاروان گم شد و خاکستر ، ماند

کرکس پیر دل من می‌خواند

ای عطش در رگ من جاری باش

شعله زن دودم کن کاری باش

رگ غم سوخته ، ای ریشه‌ی من

بمک از طاول اندیشه‌ی من

دشت شب تاخته‌ام خاموشم

موج خود باخته‌ام ، مدهوشم

طفل آواره‌ی شهر خوابم

تشنه‌ی خویشتنم ، گردابم

برگ پاییز به دست بادم

ریخته ، سوخته بی بنیادم

کاروان سوخته‌ای چاووشم

در بدر زمزمه‌ای خاموشم

گره کور غمم ، بازم کن

قصه پایان ده و آغازم کن

ای تو گم نامعلوم ای نایاب

گنگ نامعلومی را دریاب

دست پیش آر که رفتم از دست

دامنم گیر که هیچم در هست

من و تو چیست ؟ چه بیشی چه کمی ؟

چو کویری و تمنای نمی

من و تو چیست ؟ من و من باشیم

روح تنگ آمده از تن باشیم

بگریزیم و به هم آویزیم

عطشی در عطش هم ریزیم

نفسی در نفس من بفشان

بکشانم ، بچشانم ، بنشان

بکشان بر سر بازار مرا

جان فدای تو بیازار مرا

سنگ بدنامی بر جامم زن

کوس بدنامی بر بامم زن

زندگی چیست ؟ سراب است ، سراب

نقش پاشیده بر آب است ، بر آب

عشق ، خونابه‌ی دل نوشیدن

کفن ماتم خود پوشیدن

آرزو ، گورکن دشت جنون

نانش از عشق و شرابش از خون

جغد پیریست سعادت در قاف

نغمه‌اش لاف و همه لاف گزاف

مرهم سوختن ، از ساختن است

چه قماری که همه باختن است

زندگی چیست ؟ مرا یاد بده

آنچه می دانم بر باد بده

توتیایی تو به چشمانم کش

تشنه‌ام ، تشنه‌ی آتش ، آتش

تیشه بر ریشه جان دوخته‌ام

دل بهر شعله‌ی غم سوخته‌ام

باد آواره به گورستانم

بذر پاشیده به سنگستانم

برق منشور یخین ، رازم

پر سیمرغ غمم بگدازم

پیش از آن لحظه که نابود شوم

شب شوم ، شعله شوم ، دود شوم

نعره سوخته‌ام نفرینم

چون خدا در به در و بی دینم

در غریب شب این سوخته دشت

کرکسی پر زد و نالید و گذشت

.....................................از کتاب: میعاد در لجن