۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

«شاهنامه‌شناسی‌ی ِ بَدَلی»: "جَولان ِ ..." در "عرصه‌ی ِ سیمرغ"






















د رمتن جوابیه‌ی زیر نوشته‌ی دوست ارجمندمان دکتر جلیل دوستخواه(برگرفته از سایت ایرانشاختی ایشان) متأسفانه از آقای بهرام مشیری به گونه‌ای تحقیرآمیز
یاد می‌شود که در خور شأن منقد گرانقدری چون ایشان نیست.
ضمنأ در پایان عین برنامه‌ی آقای بهرام مشیری را در این ارتباط می‌توانید بشنوید.


.
۲. «ِ بَدَلی»: "جَولان ِ ..." در "عرصه‌ی ِ سیمرغ" (؟!)

" مُدّعی خواست که آید به تماشاگه ِ راز
دست ِ غیب آمد و بر سینه‌ی ِ نامَحرَم زد."
حافظ

بسیاری از ما ایرانیان، در هنگام ِ برخورد با تباهکاری‌های برخی از هم‌میهنان‌مان در یادمان‌های ِ کهن ِ تاریخی و فرهنگی (از سر ِ نادانی یا جزم‌باوری)، دچار شگفتی‌زدگی و اندوه ِ ژرفی می شویم.
اکنون نیز، با دریغ ِ بسیار، شاهد ِ ژاژخایی و پریشان‌گویی‌ی یک مدّعی‌ی ِ گستاخ و اندازه‌نشناس نسبت به کار ِ کارستان ِ چندین ده‌ساله‌ی ِ استاد دکتر جلال خالقی مطلق، شاهنامه‌پژوه و شاهنامه‌شناس ِ سرآمد روزگارمان در گستره‌ی ِ حماسه‌ی ِ ملّی‌ی ِ ایران هستیم.


بهرام مشیری که در برنامه‌های تلوبزیونی‌ی ِ لوس‌آنجلس مکان، سخن‌می‌گوید و گره ِ همه‌ی ِ مشکل‌های ِ عالم و آدم را با زبانی فریبنده و پر آب و تاب و با نقابی از "پژوهنده‌نمایی" بر چهره و گفتارش، حل‌ می‌کند (؟!) اکنون به سراغ ِ شاهنامه رفته و با ایرادهای ِ نیش‌غولی به فرارَوَند ِ ویراستاری‌ی ِ استاد خالقی مطلق، می‌خواهد به خیال ِ خام ِ خود، اعتبار ِ والای ِ این کار ِ عظیم ِ مورد ِ پذیرش و تأیید ِ انبوهی از دانشوران ِ ایرانی و جُزایرانی را در برابر ِ نشان ِ پرسش بگذارد! "زهی تصوّر ِ باطل، زهی خیال ِ مُحال!"

این – به گفته‌ی ِ مهدی اخوان ثالث– "پریشان‌گوی ِ مسکین" و عوام‌باره، که با شوخ‌چشمی و ژاژخایی و گستاخی‌ی ِ هرچه تمام‌تر، در پایگاه ِ "برادر ِ حاتم ِ طائی" جای دارد، کارهای استادانی همچون دکتر جلال خالقی مطلق و دکتر احسان یارشاطر را برنمی‌تابد و ناگزیر، با انکار، از آنها یاد می‌کند و گمان می‌برد که می‌تواند با معرکه‌گیری و شعبده‌بازی و چشم‌بندی در روزگار ِ کارآمدی و فراگیری‌ی ِ رسانه‌های ِ جهان‌شمول و گشودگی‌ی ِ درهای ِ دانش و بینش به روی همگان، "نگاره‌ی ِ مار" را به جای ِ "مار" عرضه‌بدارد!

امّا متن ِ شاهنامه‌ی ِ ویراسته‌ی ِ استاد خالقی مطلق، به باور و داوری‌ی ِ همه‌ی ِ آگاهان و پژوهشگران ِ بی‌غرض و مرض، ممتازترین ویرایش ِ این اثر در هزاره‌ی ِ پشت ِ سر و نزدیک‌ترین روایت به سروده و دست‌نوشت ِ شاعرست.

نمونه‌ای از به اصطلاح، مُچ‌گیری‌های این "مدّعی"، از ویرایش ِ خالقی مطلق، این است که در پایان ِ داستان ِ کاموس کشانی، آمده‌است:
"سرآوردم این رزم ِ کاموس نیز / درازست و نگشاد ازو یک پشیز (دفتر سوم، ص ۲۸۵)
حال آن که در دیگر چاپ‌های ِ شاهنامه، به جای نگشاد، آمده‌است: نفتاد (= نیفتاد). وی، بی هیچ گونه آگاهی از شیوه‌های ویرایش ِ متن‌های کهن و اهمیّت ِ دست‌نوشت‌ها و راه‌کارهای ِ شناخت و گزینش ِ برترین و درست‌ترین نگاشت ِ هر جزء از متن، در این مورد، نفتاد را – که تنها نگاشت ِ چهار دست‌نوشت ِ پسین است – بر نگشاد – نگاشت ِ کهن‌ترین دست‌نوشت و سه دست‌نوشت ِ کهن ِ نزدیک بدان (و نیز، چهار دست‌نوشت ِ نونگاشته‌تر) – برتری می‌دهد و فراتر از همه‌ی ِ هنجارهای ِ بایسته‌ی ِ ویرایش، دست به یک به اصطلاح تحلیل و تفسیر می‌زند و با نقاب ِ "دل‌سوزی برای ِ منش و کنش ِ والای ِ فردوسی"، بر این سخن ِ ویراستار، خرده می‌گیرد که در باره‌ی ِ مفهوم ِ نگشاد در این کاربُرد، گفته‌است خواست ِ شاعر، بیان ِ حال ِ خود و گرفتاری‌اش در تنگنای ِ تنگ‌دستی بوده‌است که سرودن ِ داستان ِ دراز ِ کاموس، همچند ِ پشیزی هم گشایش در زندگی‌ی ِ او پدیدنیاورد.
"مُدّعی" آن‌گاه با آه و فغان از این که گویا ویراستار با این گزینش ِ خود، پایگاه ِ والای ِ شاعر ِ بزرگ و حماسه‌سرای سترگ‌ مان را تا حدّ ِ چشم‌داشت ِ کارمُزد برای ِ اثر ِ والایش فرودآورده‌است، ابراز ِ تأسّف می‌کند تا شنوندگان و بینندگانی را مجذوب و مبهوت ِ گفتار ِ خود کند که بیشترشان اهل ِ پژوهش نیستند و شاهنامه را تنها در بیان ِ "چو ایران نباشد، تن من مباد/ بدین بوم و بر، زنده یک تن مباد!"، آن هم در مناسبت‌های ِ ویژه‌ی ِ "ملّی- میهنی" (؟!) می‌شناسند. (بی آن که حتّا بدانند – دست بر قضا – این بیت ِ خون به جوش‌آور، از نسبت‌داده‌های معاصر، به شاعرست و نه از سروده‌های وی).
"شاهنامه‌نشناس" ِ از شاهنامه سخن‌گوینده، نمی‌تواند وضع ِ راستین ِ شاعر در "زمانه‌ی ِ عُسرت" را دریابد و بداند که او – به رغم ِ کار ِ با عظمتش – به ویژه در روزگار ِ پیری و فرسودگی، در پی ِ دهها سال کار ِ سنگین و تاب‌سوز، به معنی‌ی ِ آشکار و بی‌چون و چرای واژه، گرسنه بوده‌است! (بله؛ درست‌خوانده‌اید: گرسنه!)
شکوِه‌ی ِ دردمندانه و آب در چشم آور ِ او را بخوانید:
"کنون خورد باید مَی ِ خوش‌گوار
که می بوی ِ مُشک آید از جویبار
هوا پُرخروش و زمین پُر ز ِ جوش
خُنُک آنک دل شاد دارد به نوش
دَرَم دارد و جام و نُقل و نَبید
سر ِ گوسپندی تواند بُرید
مرا نیست؛ فَرّخ کسی را که هست
ببخشای بر مردم ِ تنگ‌دست!"

(شاهنامه، به کوشش ِ جلال خالقی مطلق، دفتر ِ پنجم، ص ۲۹۱ - درآمد ِ داستان ِ رستم و اسفندیار)
*
ملاحظه‌می‌فرمایید: شاهنامه‌سرایی با شکم ِ گرسنه و حسرت ِ یک وعده خوراک ِ گرم!

اکنون بنگرید به کار ِ کسی که در پی ِ هزار سال، برای ِ گرمی‌ی ِ بازارش، می‌خواهد از "شاعر ِ واقعی"، "سیمایی افسانگی و خیالی" به نمایش بگذارد و احساس ِ کسانی را که ذهن‌شان در "پرده‌ی ِ پندار"ماندگار است، برانگیزد و برای این شَعبده‌بازی‌ی ِ "پژوهش‌نما"ی ِ خود، روامی‌دارد که پژوهنده‌ی راستین و بلندآوازه ‌ ای را به صُلابه بکشد و به قصد ِ خدشه‌دار وانمودن ِ کار ِ کارستانش، "آسمان" را هم‌کنار ِ "ریسمان" گرداند!
*
به گفته‌ی فردوسی: "ازین در، سخن چند گویم همی / میان و کرانش ندانم همی".










شک نیست که نه خالقی مطلق، تافته‌ی ِ جدابافته و «بُت» و بَری از هرگونه سهوست و نه دست‌آورد ِ کارش – با همه‌ی ِ اهمیّت و ارزش ِ آن – برای همیشه "بهترین"، "رساترین" و "بی‌چون و چراترین" کار در این راستا خواهدماند. خود او نیز با منش ِ فرهیخته‌ و فروتنی‌ی ِ دانشورانه‌اش، چیزی جُز این نگفته‌است. امّا والایی‌ی ِ پایگاهش، بدان اندازه هست که دست ِ فرصت‌طلبان، معرکه‌گیران و میدان‌داران ِ بی‌مایه، بدان نرسد! "یک نکته درین معنی، گفتیم
و همین باشد!"
***
پژوهنده‌ی ِ ارجمند شهربراز، نقدی شیوا و آگاهاننده با عنوان ِ بهرام مشیری و شاهنامه‌ی ِ خالقی، در همین زمینه نوشته‌ و با دقتی ستودنی به ایرادهای ِ بی‌پایه‌ی ِ این مدّعی‌ی ِ گزافه‌گو، پاسخ‌داده است. ↓
http://shahrbaraz.blogspot.com/2010/02/blog-post_11.html

برنامه‌ی بهرام مشیری در ارتباط با شاهنامه‌ خالقی مطلق را در این‌جا ببینیم.
http://www.bahrammoshiri.com/home/Audio/BMoshiri_021710.mp3

یادداشت‌های شخصی ۳
















( بحثی طنز آمیز در یک بیت حافظ )
-------------------------------------
اخیرا یکی از دوستان قدیم به مناسبتی نظر مرا در باره ی اشارات نمادین این بیت حافظ جویا شده بود :
کجاست صوفی دجال فعل ملحد شکل
بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
اغلب شارحان دیوان حافظ این (دجال) را اشاره به تیمور لنگ دانسته‌اند که به رغم مجموعه‌ی قابل توجهی از
کله مناره‌های تاریخی طبق گفته‌ی مورخان همیشه دم از خاکساری اهل تصوف می‌زده و تظاهر به زهد و درویشی می‌کرده است . دیگرانی هم بوده‌اند که این (دجال) را محمد مظفر یعنی همان (محتسب ) معروف دیوان حافظ دانسته‌اند که در چهل سالگی می خواری و زنبارگی را کنار گذاشت و در حفظ شریعت چنان تند رفت که به لقب (امیر مبارزالدین ) نایل شد . به نوشته‌ی جامع التواریخ حسنی اغلب در هنگام قرائت قرآن جمعی از کفار را حاضر می‌کردند و او با دست های خود آنها را می‌کشت و سپس دست ها را می‌شست و تلاوت کلام الله مجید را از سر می‌گرفت ، یک روز شاه شجاع از او پرسید : پدر ! آیا تاکنون شما با دست خود هزار نفر را کشته‌اید ؟ و او با محاسبه‎‌ای سر انگشتی جواب داده بود : تا اینجا شده ۷۸۰ نفر ! ( رجوع شود به : تاریخ عصر حافظ / دکتر قاسم غنی / ص ۲۱۹ )
با توجه به این مستندات تاریخی می‌توان نتیجه گرفت که اشاره ی حافظ چه به امیر تیمور بوده باشد و چه محمد
مظفر هر دوی آن ها انصافا شایستگی عنوان ( دجال فعل ملحد شکل ) را دارا هستند ، اما مشکل این بیت در حقیقت
تعیین هویت آن (مهدی دین پناه ) است که در مورد هر دو دجال یاد شده به اشکال می‌خورد ؛ چون اگر تیمور را در
نظر بگیریم مهدی دین پناه کسی نمی‎‌تواند باشد مگر شاه منصور مظفری که با همه‌ی شجاعت‌ها در جنگ با این
دجال لنگ کشته شد ، و البته این حادثه موقعی اتفاق افتاد که حافظ دیگر زنده نبود که ببیند برخلاف مطلع همین غزلش " رایت منصور پادشاه " سر آخر نرسید که نرسید !
اما از آن جا که ( رایت منصور ) اصولا یک اصطلاح لشکری بوده و به پرچم پیروزی جلوی سپاه اطلاق می‌شده
و نه الزاما به یک نام خاص ، احتمال دجال بودن محمد مظفر هم دور از تصور نیست . ولی مشکل اصلی در این جا هم همانا (مهدی دین پناه ) است که کسی جز شاه شجاع نمی‌تواند باشد ، پسری که پدرش را سرنگون و اسیر و کور کرد و نامادری خود را هم به عنوان غنیمت جنگی به خانه برد . یکی از شاعران آن دوره در این باره گفته است :
آن چه آن ظالم ستمگر کرد
به خدا گر که هیچ کافر کرد
سیخ در چشم های بابا کوفت
میل در سرمه دان مادر کرد
و حتی سر نامه‌های عاشقانه به همسر برادرش محمود را نیز در اصفهان باز کرد و سر آن زن را هم به باد فنا داد ، و خلاصه در آخرین سال زندگانی خود با کور کردن پسرش شبلی پرونده‌ی اعمال خود را زیر بغل زد و چون خود را شاعر می‌دانست و گاهی در حضور حافظ و دیگران ضمن سر جنباندن و احسنت گفتن ایرادی هم بر شعرآنان می گرفت برای عقب نماندن با دیوانی از خزعبلات خود به سرای باقی شتافت و در دامنه کوهی در شیراز به خاک سپرده شد . گویا بر گور او که در نزدیکی آرامگاه پرشکوه حافظ واقع است هنوز سنگ قبری به چشم می خورد به طول دو متر و ءرض هفتاد سانتی‌متر با این نوشته : (هذا مدفن السلطان المرحوم شاه شجاع مظفری ) !
باری ، با وجود این که شکی در دجال بودن آن پدر با رکورد خیره کننده ی ۷۸۰ قتل نفس در حین تلاوت کلام‌الله مجید نیست ، این پسر ناخلف نیز با وجود آن همه نابکاری ها و عقده‌ی ادیپ او که زنگ تفریح بیشتر شاعران آن دوران از جمله عبید زاکانی و سلمان ساوجی بوده است شایسته‌ی عنوان معتبر مهدی دین پناه نمی باشد . خلاصه پس از بی نتیجه ماندن این تحقیقات تاریخی بهتر دانستم سری هم به لغت نامه‌ی دهخدا بزنم که ببینم اصولا در باره‌ی نام دجال چه آورده است . حاصل جمع آن چه از منابعی چون منتهی الارب ، قاموس کتاب مقدس و انسیکلوپدیمصاحب در آن جا آمده از این قرار است :
" دجال مردی است کذاب و دغل از مادری یهودی که در آخر امت اسلام خروج کرده و جهان را به آشوب می‌کشد . ظهور او یکی از علائم آخر زمان شمرده شده و زادگاه او را خراسان یا محله‌ای یهودی نشینی در ایران دانسته‌اند و با عجایب و خوارق بسیار سوار بردراز گوشی خروج کرده و با خیرات کردن نان و آب فراوان امت را به کیش خود دعوت می‌کند ." { برگرفته از دهخدا ذیل نام کلمه‌ی دجال }
در جواب به آن دوست نوشتم بهتر است موضوع بیت حافظ را نقدا کنار بگذارد که این نشانه ها با وجود علائم جدید آخر زمان سخت آشنا به نظر می‌رسد و گویا همگان این دجال را همه روزه می‌بینند ، با دو تفاوت کوچک : یکی این که او به جای آب و نان در میان امت ساندیس و کیک خیرات می‌کند ، و دیگر این که به هنگام خروج به جای سوار شدن بر درازگوش یک طویله‌ی کامل از آن ها را با خود همراه می برد !
در ضمن در لغت نامه‌ی دهخدا هیچ مدخلی ذیل (مهدی دین پناه ) دیده نمی‌شود و احتمالا تخیل شاعرانه بوده است

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

مسابقه‌ی داستان‌نویسی‌ی صادق هدایت

گزارشی از مسابقه‌ی داستان‌نویسی‌ی صادق هدایت که همه ساله به همت جهانگیر هدایت در ایران برگزار می‌گردد را در این‌جا ملاحظه می‌فرمایید. در این شماره نقدی بر قصه‌ی سگ ولگرد صادق هدایت را با عنوان پات و ایران امروز به قلم آرش میرخانی می‌خوانید و در شماره‌ی آینده مطالب دیگری در این ارتباط خواهیم آورد.
همه‌ مطالب و گزارش این مسابقه ارسالی‌ی دوست ارجمند جهانگیر خان هدایت است.
















داستان هاي برنده جوايز

از :جهانکیر هدایت

مسابقه ادبي صادق هدايت

درسال ١٣٨٨ شمسي در مسابقه داستان كوتاه نويسي صادق هدايت كه درايران تحت نظر جهانگيرهدايت اجرا مي‌شود که ٦٥٠ نويسنده شركت داشتند . آمار منتشره از جانب بنياد صادق هدايت گواهي مي‌دهد ه ٦٠% شركت كنندگان را آقايان و ٤٠% را خانم ها تشكيل مي‌دادند .

آمار نوع داستان ها بسيار مهم و قابل بررسي و بحث برانگيزاست

٤٣% داستان‌ها درباره مرگ ونيستي و نگون بختي ٦٩/٣٧ % درباره مسايل و مشكلات و وقايع اجتماعي ١٩% درباره عشق و شادي و تفريح و خوشي ٣١/٠% اروتيك بوده‌اند .

١- داستان « زني كه كنار خيابان ايستاده بود » از آقاي مهدي فاتحي برنده تنديس صادق هدايت

٢- داستان « زن درون كمد ديواري » از خانم ليلا برزگر برنده لوح افتخار

٣- داستان « لابيرنت » از خانم مونا فولادي نسب برنده لوح افتخار

٤-داستان « سرماي تابستان » از خانم آمنه صانعي نيا برنده لوح افتخار

معمولاً روز تولد صادق هدايت 28 بهمن ماه برنامه‌اي ترتيب داده مي‌شد و برندگان درهمين جشن جوايز خود را دريافت مي‌داشتند ولي امسال با توجه به آن چه درايران رخ داده هيچ‌گونه برنامه‌اي براي صادق هدايت برگزار نشد .

پات و ایران امروز

نقد کننده : آرش میرخانی

سگ ولگرد داستان سگی به نام پات می باشد که در آغوش رفاه و محبت پرورش یافته است. پات طی سفر کوتاه که به خارج از شهر داشته برای بدست آوردن عشقی صاحب خود را گم می کند و در ورامین درگیر آزار مردم آنجا می شود و سپس پس از مدتی فردی به وی محبت می کند و پات دچار یک امید واهی می شود ولی باز این امید واهی را نیز از دست می دهد و در پی بدست آوردن دوباره ی این امید واهی اینقدر می رود تا جان خود را از دست می دهد.

سگ ولگرد از لحاظ داستانی غنی می باشد چون در یک داستان کوتاه موضوع های مختلف مطرح می شود و این هنر صادق هدایت را می رساند که در یک داستان کوتاه به چندین موضوع مختلف اشاره می کند.سگ ولگرد کیست؟ آیا تصویری از ایران کنونی نمی باشد؟ کشوری که با نام اسلام دست به آزار و کشتار مردم می زند. آیا صادق هدایت می دانسته که عاقبت اسلام چنین بلایی سر ایران می آورد و پات های بسیاردر این مملکت به وجود می آیند؟ و شاید هم داستان خود صادق هدایت است کودکی که در محیطی اصیل،نجیب و امن بزرگ شد و بعد خود را در میان رجاله ها و لکاته ها و خنزرپنزری های نا بکار یافت و فشارهای مارهای ناگ را دور گردن خود در حد خفقان حس می کرد و منظره زنی نیمه لخت را می دید که در معبد لینگام در برابر بت نره گی بدن خود را پیچ و تاب می دهد و رقص شهوت زده ای می کند؟ و مرد نجیب و اصیل در میان این رجاله ها چنان گیر کرد که « پات » هم در میدان ادبار گرفته ورامین در بند شده بود. صادق هدایت هم چون « پات » خود را با محیط ظلم خواست وفق بدهد ولی هر دو سرانجام موفق نشدند. صادق به گاز پناه برد و « پات » آنقدر به دنبال گذشته زیبا دوید تا مرد. در این داستان پات یک سگ نیست بلکه بازتابی از شخصیت فرد رنج دیده از جامعه می باشد وخود هدایت نیز در داستان به این موضوع اشاره می کند « در ته چشم های او یک روح انسانی دیده می شدپات سگ اصیل زاده ای می باشد که برای یک عشق بازی خود را درگیر یک جامعه هار می کند. صادق هدایت سگ ولگرد را اینگونه شروع می کند « چند دکان کوچک نانوایی،قصابی،عطاری،دو قهوه خانه و یک سلمانی که همه آن ها برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود» همین شروع خود دارای نکته می باشد به این گونه که صادق هدایت مردم یک جامعه را صرفا درگیر رفع نیازهای خیلی ابتدایی زندگی می بیند.پات در جامعه ای زندگی می کرد که همه به گونه ای سعی می کردند وی را آزار بدهند و صادق هدایت تمام این آزارها را در گروی مذهب(اسلام) می دید. « همه محض رضای خدا او را می زدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفتا جان دارد،برای ثواب بچزانند

و در جایی دیگر باز به دزدی صاحب دکان اشاره می کند که برای بدست آوردن قلاده ، پات را نوازش میکند و پس از بدست آوردن آن پات را از دکان بیرون می کند « صاحب دکان رفت به دقت دستش را لب جوی آب کر داد» ( در اسلام دستور است که برای رفع نجاست از آب کر استفاده شود.) همان طور که اول نقد نیز اشاره کردیم پات بازتابی از افراد رنج دیده جامعه می باشد و این رنج در اینجا به خاطر عقاید مذهبی می باشد که درآن جامعه حکم فرما می باشد. صادق هدایت به زیبایی هر چه تمام مظلومیت پات را در این جامعه اینگونه توصیف می کند « ولی چیزی که بیشتر از همه پات را شکنجه می داد، احتیاج او به نوازش بود.مخصوصا با این زندگی جدید پر از درد و زجر، بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت.چشم های او این نوازش را گدایی می کردند و حاضر بود جان خودش را بدهد،در صورتی که یک نفر به او اظهار محبت بکند و یا دست روی سرش بکشد. او احتیاج داشت که مهربانی خودش را به کسی نشان بدهد،اما به نظر می آمد هیچ کس احتیاجی به ابراز احساسات او نداشت،هیچ کس از او حمایت نمی کرد و توی هر چشمی نگاه می کرد به جز کینه و شرارت چیزی دیگر نمی خواندتنها خواسته پات در مقابل چنین جامعه ای فقط نوازش ومحبت می باشد. یکی از نقاط قوت داستان های صادق هدایت پایانی خوبی می باشد که برای داستان های خود انتخاب می کند و در این داستان به خوبی این موضوع مشهود می باشد هنگامی که سه کلاغ قصد در آوردن چشم های پات را دارند تا دیگر وی شاهد چنین جامعه ای نباشد. دیدیم وهنوز هم می بینیم که پس از مرگ صادق هدایت چه کلاغ های سیاه وزشت و کراهت منظری پیدا شدند وخواستند چشم های نجیب این مرد را در بیاورند که هنوز هم از این گونه کلاغ ها سهل است لاشخورها هم بسیارند که به دنبال چشم های نجیب و پر عمق مردی می گردند که تمام عمرش را صرف ادب و فرهنگ این مرز و بوم کرد.

یادداشت های شخصی ٢



-


















از: محسن صبا
-
نظامی عروضی در چهار مقاله می‌نویسد که در زمان جوانی در شهر بلخ خیام را دیده بود که در میان مجلسی می‌گفت : گور من در مکانی خواهد بود که سحرگاهان باد شمال بر آن گل افشان می‌کند .سی سال بعد که نظامی عروضی از نیشابور می‌گذشت از بلدی می‌خواهد که گور خیام را به او نشان دهد . شرحی که او از دیدارش از مدفن آن خردمند نیشابوری می‌دهد شاید موثر ترین سطرهای چهار مقاله باشد : " مرا به گورستان حیره بیرون آورد ، و بر دست چپ گشتم و در پایین باغی خاک او دیدم نهفته ، و درختان امرود و زرد آلو سر از آن باغ بیرون کرده و چندان برگ شکوفه بر خاک او ریخته بود که در زیر گل پنهان شده بود .و مرا یاد آمد آن حکایت که به شهر بلخ از او شنیده بودم و گریه بر من افتاد که او را هیچ جای نظیری نمی‌دیدم ." ( چهار مقاله نظامی عروضی / محمد معین / ص ۱۰۱) بذر همین گل ها را نهصد سال بعد یک خبرنگار انگلیسی که از نیشابور می گذشت از روی گور او بر گرفت و به لندن برد که در آن جا بر گور ادوارد فیتزجرالد مترجم رباعیات خیام رویاندند که هنوز بوی نیشابور را می‌دهد و ترنم این ترانه را به گوش می‌رساند :
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از پی خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
خیام در کتاب نثر خود نوروز نامه علامت گنج را چنین می‌نویسد : چون انبوهی کرکسان را در جایی بینند که مردار نباشد بدانند که در آن جا دفینه نهفته است . و آن کتاب را که در توصیف فصولی از تاریخ و آداب جشن نوروز است با این جملات به پایان می‌رساند : " اندر جهان چیز های نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردند ‎، ولیکن هیچ چیز به جای روی زیبا نیست ، زیرا که از روی نیکو شادی آید چنان که هیچ شادی به آن نرسد . و این کتاب از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد . مبارک باد بر نویسنده وخواننده . " ( نوروز نامه / تصحیح مجتبی مینوی / ص ۷۱ و ۷۷ )
آیا به راستی برای بزرگمردی که کرکسان مردار خوار را بر سر گنج های نهفته‌ی خانه‌ی خود و روی زشت و کریه را نامبارک دیده بود ، هنوز در آن سوی هستی میلی به " چون سبزه امید بر دمیدن " باقی مانده است ؟
ای صاحب فتوی ز تو پرکارتریم
با این همه مستی ز تو هشیارتریم
ما خون رزان خوریم و تو خون کسان
انصاف بده کدام خونخوارتریم ؟ ( رباعیات خیام / نسخه ی کمبریج ۶۰۴ ه )



فارسی شکر است

.
در زبان عربی چهار حرف پ گ ژ چ وجود ندارد و آن‌ها به جای این چهار حرف ، از واج‌های ف ج ک ج بهره می‌گیرند‌. بنابراین ما ایرانی‌ها‌، چون عرب‌ها نمی‌توانند "پ" را بر زبان رانند،

به پیل می‌گوییم : فیل!

به پلپل می‌گوییم : فلفل‌!

به پهلویات باباطاهر می‌گوییم: فهلویات باباطاهر

به سپیدرود می‌گوییم: سفیدرود

به سپاهان می‌گوییم: اصفهان

به پردیس می‌گوییم: فردوس

به پلاتون می‌گوییم: افلاطون

به تهماسپ می‌گوییم: تهماسب

به پارس می‌گوییم: فارس

به پساوند می‌گوییم: بساوند

به پارسی می‌گوییم: فارسی!

به پادافره می‌گوییم: مجازات،مکافات، تعزیر، جزا، تنبیه...

به پاداش هم می‌گوییم: جایزه

چون عرب‌ها نمی‌توانند «گ» را برزبان بیاورند، بنابراین ما ایرانی‌ها

به گرگانی می‌گوییم: جرجانی

به بزرگمهر می‌گوییم: بوذرجمهر

به لشگری می‌گوییم: لشکری

به گرچک می‌گوییم: قرجک

به گاسپین می‌گوییم: قزوین!

به پاسارگاد هم می‌گوییم: تخت سلیمان‌نبی!

چون عرب‌ها نمی‌توانند «چ» را برزبان بیاورند، ما ایرانی‌ها،

به چمکران می‌گوییم: جمکران

به چاچ‌رود می‌گوییم: جاجرود

به چزاندن می‌گوییم: جزاندن

چون عرب‌ها نمی‌توانند «ژ» را بیان کنند، ما ایرانی‌ها

به دژ می‌گوییم: دز (سد دز)

به کژ می‌گوییم: :کج

به مژ می‌گوییم: : مج

به کژآئین می‌گوییم: کج‌آئین

به کژدُم می‌گوییم عقرب!

به لاژورد می‌گوییم: لاجورد

فردوسی فرماید:

به پیمان که در شهر هاماوران سپهبد دهد ساو و باژ گران

اما مابه باژ می‌گوییم: باج

فردوسی فرماید:

پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی رفت شیدا به کردار مست

اما ما به اسپ می‌گوییم: اسب

به ژوپین می‌گوییم: زوبین

وچون در زبان پارسی واژه‌هائی مانند چرکابه، پس‌آب، گنداب... نداریم، نام این چیزها را گذاشته‌یم فاضل‌آب،

چون مردمی سخندان هستیم و از نوادگان فردوسی،

به ویرانه می‌گوییم خرابه

به ابریشم می‌گوییم: حریر

به یاران می‌گوییم صحابه!

به ناشتا وچاشت بامدادی می‌گوییم صبحانه یا سحری!

به چاشت شامگاهی می‌گوییم: عصرانه یا افطار!

به خوراک و خورش می‌گوییم: غذا و اغذیه و تغذیه ومغذی(!)

به آرامگاه می‌گوییم: مقبره

به گور می‌گوییم: قبر

به برادر می‌گوییم: اخوی

به پدر می‌گوییم: ابوی

و اکنون نمی‌دانیم برای این که بتوانیم زبان شیرین پارسی را دوباره بیاموزیم و بکار بندیم، باید از کجا آغاز کنیم؟!

هنر نزد ایرانیان است و بس! از جمله هنر سخن گفتن! شاعر هم گفته است: تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد! بنابراین،

چون ما ایرانیان در زبان پارسی واژه‌ی گرمابه نداریم به آن می‌گوئیم: حمام!

چون در پارسی واژه‌های خجسته، فرخ و شادباش نداریم به جای «زاد روزت خجسته باد» می‌گوئیم: «تولدت مبارک».

به خجسته می گوئیم میمون

اگر دانش و «فضل» بیشتری بکار بندیم می‌گوییم: تولدت میمون و مبارک!

چون نمی‌توانیم بگوییم: «دوستانه» می گوئیم با حسن نیت!

چون نمی‌توانیم بگوییم «دشمنانه» می گوییم خصمانه یا با سوء نیت

چون نمی‌توانیم بگوئیم امیدوارم، می‌گوئیم ان‌شاءالله

چون نمی‌توانیم بگوئیم آفرین، می‌گوئیم بارک‌الله

چون نمی‌توانیم بگوئیم به نام ویاری ایزد، می‌گوییم: ماشاءالله

و چون نمی‌توانیم بگوئیم نادارها، بی‌چیزان، تنُک‌‌‌مایه‌گان، می‌گوئیم: مستضعفان، فقرا، مساکین!

به خانه می‌گوییم: مسکن

به داروی درد می‌گوییم: مسکن (و اگر در نوشته‌ای به چنین جمله‌ای برسیم : «در ایران، مسکن خیلی گران است» نمی‌دانیم «دارو» گران است یا «خانه»؟

به «آرامش» می‌گوییم تسکین، سکون

به شهر هم می‌گوییم مدینه تا «قافیه» تنگ نیاید!

ما ایرانیان، چون زبان نیاکانی خود را دوست داریم:

به جای درازا می گوییم: طول

به جای پهنا می‌گوییم: عرض

به ژرفا می‌گوییم: عمق

به بلندا می‌گوییم: ارتفاع

به سرنوشت می‌گوییم: تقدیر

به سرگذشت می‌گوییم: تاریخ

به خانه و سرای می‌گوییم : منزل و مأوا و مسکن

به ایرانیان کهن می گوییم: پارس

به عوعوی سگان هم می گوییم: پارس!

به پارس‌ها می‌گوییم: عجم!

به عجم (لال) می گوییم: گبر

چون میهن ما خاور ندارد،

به خاور می‌گوییم: مشرق یا شرق!

به باختر می‌گوییم: مغرب و غرب

و کمتر کسی می‌داند که شمال و جنوب وقطب در زبان پارسی چه بوده است!

چون «ت» در زبان فارسی کمیاب وبسیار گران‌بها است (و گاهی هم کوپنی می‌‌شود!)

تهران را می نویسیم طهران

استوره را می نویسیم اسطوره

توس را طوس

تهماسپ را طهماسب

تنبور را می نویسیم طنبور(شاید نوایش خوشتر گردد!)

همسر و یا زن را می نویسیم ضعیفه، عیال، زوجه، منزل، مادر بچه‌ها،

چون قالی را برای نخستین بار بیابانگردان عربستان بافتند (یا در تیسفون و به هنگام دستبرد، یافتند!) آن را فرش، می نامیم!

آسمان را عرش می‌نامیم!

و

استاد توس فرمود:

چو ایران نباشد، تن من مباد! بدین بوم و بر زنده یک‌تن مباد!

و هرکس نداند، ما ایرانیان خوب می‌دانیم که نگهداشت یک کشور، ملت، فرهنگ و «هویت ملی» شدنی نیست مگر این که از زبان آن ملت هم به درستی نگهداری شود.

ما که مانند مصری‌ها نیستیم که چون زبانشان عربی شد، امروزه جهان آن‌ها را از خانواده‌ی اعراب می‌دانند.

البته ایرانی یا عرب بودن، هندی یا اسپانیائی بودن به خودی خود نه مایه‌ی برتری‌ است و نه مایه‌ سرافکندگی. زبان عربی هم یکی از زبان‌های نیرومند و کهن است.

سربلندی مردمان وکشورها به میزان دانستگی‌ها، بایستگی‌ها، شایستگی‌ها، و ارج نهادن آن‌ها به آزادی و «حقوق بشر» است.

با این همه، همان‌گونه که اگر یک اسدآبادی انگلیسی سخن بگوید، آمریکایی به شمار نمی‌آید، اگر یک سوئدی هم، لری سخن بگوید، لُر به شمار نخواهد رفت. چرا یک چینی که خودش فرهنگ و زبان و شناسنامه‌ی تاریخی دارد، بیاید و کردی سخن بگوید؟ و چرا ملت‌های عرب، به پارسی سخن نمی‌گویند؟ چرا ما ایرانیان باید نیمه‌عربی - نیمه‌پارسی سخن بگوئیم؟

فردوسی، سراینده‌ی بزرگ ایرانیان در ۱۰۷۰ سال پیش برای این که ایرانی شناسنامه‌ی ملی‌اش را گم نکند، و همچون مصری از خانواده‌ی اعراب به شمار نرود، شاهنامه را به پارسی‌ی گوش‌نوازی سرود و فرمود:

پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد وبارانش ناید گزند

جهان کرده‌ام از سخن چون بهشت از این بیش تخم سخن کس نکشت

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام که تخم سخن من پراگنده‌ام

هر آن کس که دارد هُش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین

اکنون منِ ایرانی چرا باید از زیباترین واژه‌های دم دستم در «زبان شیرین پارسی» چشم‌پوشی کنم و از لغات عربی یا انگلیسی یا روسی که معنای بسیاری از آنان را هم بدرستی نمی‌دانم بهره بگیرم؟

و به جای توان و توانائی بگویم قدرت؟

به جای نیرو و نیرومندی بگویم قوت؟

به جای پررنگی بگویم غلظت؟

به جای سرشکستگی بگویم ذلت؟

به جای بیماری بگویم علت؟

به جای اندک و کمبود بگویم قلت؟

به جای شکوه بگویم عظمت؟

به جای خودرو بگویم اتومبیل

به جای پیوست بگویم ضمیمه، اتاشه!!

به جای مردمی و مردم سالاری هم بگویم «دموکراتیک»

به باور من، برای برخی از ایرانیان، درست کردن بچه، بسیار آسان‌تر است از پیداکردن یک نام شایسته برای او! بسیاری از دوستانم آنگاه که می‌خواهند برای نوزادانشان نامی خوش‌آهنگ و شایسته بیابند از من می‌خواهند که یاری‌شان کنم!به هریک از آن‌ها می‌گویم: «جیک جیک تابستون که بود، فکر زمستونت نبود؟

به هر روی، چون ما ایرانیان نام‌هائی به زیبائی بهرام و بهمن و بهداد و ... نداریم، اسم فرزندانمان را می‌گذاریم علی‌اکبر، علی‌اوسط، علی‌اصغر! (یعنی علی بزرگه، علی وسطی، علی کوچیکه!)

پسران بعدی را هم چنین نام می‌نهیم: غلامعلی، زینعلی، کلبعلی (سگِ علی= لقبی که شاه اسماعیل صفوی برخود نهاده بود و از زمان او رایج گردید) محمدعلی، حسین‌علی، حسنعلی، سبزعلی، گرگعلی، شیرعلی، گداعلی و....

نام آب کوهستان‌های دماوند را هم می‌گذاریم آبعلی!

وچون در زبان پارسی نام‌هائی مانند سهراب، سیاوش، داریوش و... نداریم نام فرزندانمان را می‌گذاریم اسکندر، عمر، چنگیز، تیمور، ...

و چون نام‌های خوش‌آهنگی همچون: پوران، دُردانه، رازدانه، گلبرگ، بوته، گندم، آناهیتا، ایراندخت، مهرانه، ژاله، الیکا (نام ده و رودی کوچک در ایران)، لِویس (نام گل شقایق به گویش اسدآبادی= از دامنه‌های زبان پهلوی ساسانی) و...نداریم، نام دختران خود را می‌گذاریم: زینب و رقیه و معصومه و زهرا و سکینه و سمیه و ...

دانای(حکیم) توس فرمود:

بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی

از آن‌جایی که ما ایرانیان مانند دانای توس، مهر بی‌کرانی به میهن خود داریم

به جای رستم‌زائی می‌گوئیم سزارین

رستم در زهدان مادرش رودابه آنچنان بزرگ بود که مادر نتوانست او را بزاید، بنابراین پزشکان، پهلوی مادر را شکافتند و رستم را بیرون آوردند. چنین وضعی برای سزار، قیصر روم هم پیش آمد و مردم باخترزمین از آن‌پس به این‌گونه زایاندن و زایش می‌گویند سزارین. ایرانیان هم می‌توانند به جای واژه‌ی «سزارین» که در زبان پارسی روان شده، بگویند: رستم‌زائی

به نوشابه می‌گوییم: شربت

به کوبش و کوبه می‌گوییم: ضربت

به خاک می‌گوییم: تربت

به بازگشت می‌گوییم: رجعت

به جایگاه می‌گوییم: مرتبت

به هماغوشی می‌گوییم: مقاربت

به گفتاورد می‌گوییم: نقل قول

به پراکندگی می‌گوییم: تفرقه

به پراکنده می‌گوییم: متفرق

به سرکوبگران می‌گوییم: قوای انتظامی

به کاخ می‌گوئیم قصر،

به انوشیروان دادگر می‌گوئیم: انوشیروان عادل

در «محضرحاج‌آقا» آنقدر «تلمذ» می‌کنیم که زبان پارسی‌مان همچون ماشین دودی دوره‌ی قاجار، دود و دمی راه می‌اندازد به قرار زیر:

به خاک سپردن = مدفون کردن

دست به آب رساندن = مدفوع کردن

به جای پایداری کردن می‌گوییم: دفاع کردن= تدافع = دفع دشمن= دفع بلغم = و...

به جای جنگ می‌گوییم: = مدافعه، مرافعه، حرب، محاربه.

به خراسان می‌گوییم: استان قدس رضوی!

به چراغ گرمازا می‌گوییم: علاءالدین! یا والور!

به کشاورز می‌گوییم: زارع

به کشاورزی می‌گوییم: زراعت

اما ناامید نشویم. این کار شدنی است!

تا سال‌ها پس از انقلاب مشروطیت به جای دادگستری می‌گفتیم عدلیه به جای شهربانی می‌گفتیم نظمیه به جای شهرداری و راهداری می‌گفتیم بلدیه به جای پرونده می‌گفتیم به جای دوسیه