‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر دیگران. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر دیگران. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

نوروز


« سبز می شود صدای لحظه
و سُرمی­خورد نگاه آینه
بر سیب و سبزه و سنبل
که جوانه می­زند هر بهار
بر بی قراری نوروز

چرخ می­زند ماهی قرمز
در بلور واژه­
و قد­ می­کشد اشک و بوسه و لبخند
در آغوش حرف و نگاه

سال تحویل می­شود
و هفت آسمان پرنده می تراود
از بام های شهر من
که خانه تکانی را از نگاهش آغازکرده است

اینجا ایران است:
صد و سه بهار امید آزادی.»


نوروز یکهزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی فرخنده؛
ماندانا زندیان

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه


















آخرین شماره‌ی فصل‌نامه‌ی پایاب انتشار یافت. این نشریه که به همت محمدرضا مدیحی شاعر و همکاران او منتشر می‌شود ضمن چاپ مطالب گوناگون مثل شعر، نقد شعر، ترجمه و قصه هر شماره اختصاص دارد به معرفی‌ی چهره‌ای ادبی‌.
در مورد نحوه انتخاب این هنرمندان مدیحی در جواب خواننده‌ای که پرسشگر است می‌گوید:

"هنرمندانی که صفحاتی از هر شماره‌ی پایاب ویژه‌ی معرفی‌ی آن‌ها می‌شود معمولأ در این دایره که هر جا باشند، نیستند و در شمار کسانی که پانسیونر دایمی‌ی محافل مطبوعاتند قرار ندارند و از آن گریزانند و غالبأ اعتنایی به چنین نام‌آوری‌ها نداشته و می‌دانند که به قول نیما: «آن‌چه تیمار مرا می‌دارد کار من است.»"

برای پایان دادن به این خلاصه بعضی از اشعاری را که در معرفی‌نامه‌ی کوتاهی از بهرام مرادی زیر عنوان «نگاهی به پنجره‌ای به اندازه‌ی قرص ماه» از مجموعه‌ی شعر پنجره‌ای به اندازه‌ی قرص ماهِ حسین پیرتاج در شماره‌ اخیر پایاب آمده است را برای‌تان نقل می‌کنیم.
.
١
هیچ عصری پایان تو نیست

باد فقط شعرهای تهی ازعشق را
........................
با خود خواهد برد

...............................................................ص ١١٩ .
٢
ترا دوست خواهم داشت
اما فقط این کافی نیست
دوست داشتن قطره‌ایست
از آن اقیانوس
که بین ما باید طی می‌شد.
..................................... ........................ص
٤٧ .
.
٣

خصلت فردا دیر بودن آن‌ست
همین امروز
...........باید دوستت می‌داشتم
.............................................................ص
١١٨
.
٤
من گذرگاه اسب‌ها را
................از یاد برده‌ام
...............و در پیچ خاکسترین خودروها
..............یادم نیست
..............که آسمان در اصل
................................آبی‌ست
...........................................................ص
١٧٩
.

٥
آن‌جا کجاست؟
که رودخانه نقاشی شده بر دیوار!
آن‌جا کجاست؟
صدای پایی از آب به گوش نمی‌رسد!

آن‌جا که از دکُه‌ای آب می‌خرم
...................ولی دلم تشنه می‌ماند.
.........................................................ص
٣٠٤
..
٦
لای بوته‌های شعر به دنبال خودم می‌گشتم
.........و تمشک آفتاب
..................رسیده بود.
.......................................................ص
٧٣
.
٧
رنگین‌کمان را فرصتی بود اندک
پس شتاب کردم
تا شکوه با هم بودنِ رنگ‌ها را
.....................بهتر بشناسم.
...........................................................ص
٨٠
.

٨
شعرپایان نمی‌گیرد
درختان همیشه صلح‌جو خواهند ماند

و شکوفه‌های رنگارنگ تفنگ را نخواهند شناخت.
..........................................................ص
٨٧
.
٩
تو غنچه‌ی درخت مهتابی
......................و تاریکی
......................جلودار شکفتن‌ات نیست.
......................................................ص
٣٠٥

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

شعری از احمدرضا احمدی

.
شعر زیر را از سایت شخصی احمدرضا احمدی برای‌تان نقل می کنم .

.

من همیشه با سه واژه زندگی کرده‌ام ........................................................تصویری از: احمدرضا احمدی

راه ها رفته‌ام

بازی ها کرده‌ام

درخت

پرنده

‌آسمان

من همیشه در آرزوی واژه‌های دیگر بودم

به مادرم می‌گفتم

از بازار واژه بخرید

مگر سبدتان جا ندارد

می‌گفت

با همین سه واژه زندگی کن

با هم صحبت کنید

با هم فال بگیرید

کم‌داشتن واژه فقر نیست

من می‌دانستم که فقر مدادرنگی نداشتن

بیشتر از فقر کم واژگی‌ست

وقتی با درخت بودم

پرنده می‌گفت

درخت را باید با رنگ سبز نوشت

تا من آرزوی پرواز کنم

من درخت را فقط با مداد زرد می‌توانستم بنویسم

تنها مدادی که داشتم

و پرنده در زردی

واژه‌ی درخت را پاییزی می دید

و قهر می‌کرد

صبح امروز به مادرم گفتم

برای احمدرضا مداد رنگی بخرید

مادرم خندید :

درد شما را واژه دوا می‌کند

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

زمزمه‌ای در محراب

شعر زیر را از سایت شخصی نصرت رحمانی برای‌تان نقل می کنم .

.
..........................................................................................................................................................................تصویری از: نصرت رحمانی
زمزه‌ای در محراب

در غریب شب این سوخته دشت

من و غم ، آه ... چه بر من بگذشت

کاروان گم شد و خاکستر ، ماند

کرکس پیر دل من می‌خواند

ای عطش در رگ من جاری باش

شعله زن دودم کن کاری باش

رگ غم سوخته ، ای ریشه‌ی من

بمک از طاول اندیشه‌ی من

دشت شب تاخته‌ام خاموشم

موج خود باخته‌ام ، مدهوشم

طفل آواره‌ی شهر خوابم

تشنه‌ی خویشتنم ، گردابم

برگ پاییز به دست بادم

ریخته ، سوخته بی بنیادم

کاروان سوخته‌ای چاووشم

در بدر زمزمه‌ای خاموشم

گره کور غمم ، بازم کن

قصه پایان ده و آغازم کن

ای تو گم نامعلوم ای نایاب

گنگ نامعلومی را دریاب

دست پیش آر که رفتم از دست

دامنم گیر که هیچم در هست

من و تو چیست ؟ چه بیشی چه کمی ؟

چو کویری و تمنای نمی

من و تو چیست ؟ من و من باشیم

روح تنگ آمده از تن باشیم

بگریزیم و به هم آویزیم

عطشی در عطش هم ریزیم

نفسی در نفس من بفشان

بکشانم ، بچشانم ، بنشان

بکشان بر سر بازار مرا

جان فدای تو بیازار مرا

سنگ بدنامی بر جامم زن

کوس بدنامی بر بامم زن

زندگی چیست ؟ سراب است ، سراب

نقش پاشیده بر آب است ، بر آب

عشق ، خونابه‌ی دل نوشیدن

کفن ماتم خود پوشیدن

آرزو ، گورکن دشت جنون

نانش از عشق و شرابش از خون

جغد پیریست سعادت در قاف

نغمه‌اش لاف و همه لاف گزاف

مرهم سوختن ، از ساختن است

چه قماری که همه باختن است

زندگی چیست ؟ مرا یاد بده

آنچه می دانم بر باد بده

توتیایی تو به چشمانم کش

تشنه‌ام ، تشنه‌ی آتش ، آتش

تیشه بر ریشه جان دوخته‌ام

دل بهر شعله‌ی غم سوخته‌ام

باد آواره به گورستانم

بذر پاشیده به سنگستانم

برق منشور یخین ، رازم

پر سیمرغ غمم بگدازم

پیش از آن لحظه که نابود شوم

شب شوم ، شعله شوم ، دود شوم

نعره سوخته‌ام نفرینم

چون خدا در به در و بی دینم

در غریب شب این سوخته دشت

کرکسی پر زد و نالید و گذشت

.....................................از کتاب: میعاد در لجن

۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه

در حصار خنجرها



غزل در حصار خنجرها سروده‌ی دوست نازنین‌ام غزل نوسرای خوب معاصر ، شاعر کتاب بر بام استعاره‌ها ، محمد (هومن) ذکایی به تقاضای مسِئول این رایانه برای چاپ در رسانه ارسال شده که آن را برای‌تان می‌آوریم . لازم است که یادآوری شود که بر روی این غزل در سال های گذشته توسط آهنگ ساز معروف داوود اردلان آهنگی گذاشته شده و فریدون فرهی خواننده‌ی آهنگ‌های جاز نیز آن را اجراء کرده بود که به دلایلی هیچگاه به بازار عمومی عرضه نشد .1
*
*
در حصار خنجرها
*
در آن سپیده که خورشید را به دار زدند
ستاره‌ها، شبِ مشکوک را هوار زدند
در آفتاب هوایی نشد که تازه کنیم
همیشه چادر ما را، به سایه‌سار زدند
مگر که آب رعایت کند عزیزان را
که بر تلاطم این رود، بی‌گدار زدند
کدام صاعقه شب را به انفجار کشید
که ابرهای سیه تا سپیده، زار زدند
ببار جنگل خونین!که تیغ از پی‌ی تیغ
درخت‌های تو را، در شبِ بهار زدند
شبِ حماسی‌ی ما، در حصار خنجرهاست
خوشا سپیده‌سرایان، که بر حصار زدند
چه وقت می‌رسی از راه ای خجسته سوار
که بر قبیله‌ی ما، گرگ‌های هار زدند
محمد (هومن) ذکایی * * *
دی‌ماه ۱۳۵۰ خورشیدی