۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

بيانيه‌ی‌ کانون نويسندگان ايران به مناسبت دهمين سالمرگ مختاری و پوينده

.
عاملان قتل‌های زنجیره‌ای مجازات شوند
روز مبارزه با سانسور را زنده نگه دارید!
مردم آزاده!
ده سال پيش در پی بسترسازی سرکوب آزادی‌خواهان و روشنفکران از راه تدارک و پخش برنامه‌ی «هويت» از سيمای جمهوری اسلامی، طرح به دره انداختن اتوبوس حامل نويسندگان، احضار فعالان فرهنگی و روشنفکران مستقل و متعهد به دادگاه انقلاب اسلامی، تهديد و پاپوش‌دوزی و آدم‌ربايی و سرانجام سر به نيست کردن احمد ميرعلايی، غفار حسينی، حميد حاجی‌زاده و فرزند خردسال‌اش و...، فعالان کانون نويسندگان ايران، محمد مختاری و محمدجعفر پوينده، ربوده شدند و به فجيع‌ترين شکل به قتل رسيدند. طی ده سالی که از قتل‌های سياسی خزان ۱٣۷۷ می‌گذرد نه تنها آمران و عاملان اين قتل‌ها به سزای اعمال تبه‌کارانه‌ی خود نرسيدند، بلکه ناصر زرافشان، وکيل شجاع خانواده‌های مقتولان نيز که «جرم‌اش اين بود که اسرار هويدا می‌کرد» بر اساس حکمی ظالمانه، پنج سال از عمر خود را در زندان سپری کرد. در اين ده سال، نه تنها کم‌ترين گشايشی در فضای جامعه پديد نيامد بلکه دامنه‌ی سرکوب و داغ و درفش، اين بار به شيوه‌های ديگر، بيش از پيش گسترش يافت و کارگران، زنان، دانشجويان، فعالان اجتماعی و فرهنگی و سياسی، روزنامه‌نگاران، وبلاگ‌نويسان و در يک کلام همه‌ی کسان و گروه‌هايی را در برگرفت که از وضع فلاکت‌بار موجود به جان آمده‌اند و در عين حال خواهان تنفس‌گاهی آزاد از سانسور، تعقيب، آزار و سرکوب فرهنگی، اجتماعی و سياسی‌اند. مردم آزاده! کانون نويسندگان ايران نيز همچون تمامی گروه‌های اجتماعی فوق زير انواع فشارها، تهمت‌ها، بازخواست‌ها، احضارها و به طورکلی برخوردهای سرکوبگرانه قرار داشته و دارد و در واقع تاوان دفاع از آزادی بيان و مبارزه با سانسور را می‌پردازد. با اين همه، و به رغم تحمل اين شرايط سخت و توان‌فرسا، کانون ضمن تأکيد و پافشاری بر خواست شناسايی و محاکمه و مجازات آمران و عاملان قتل‌های سياسی پاييز ۱٣۷۷ و کشتارهای سه دهه‌ی گذشته، به پاس جان‌فشانی اعضای برجسته‌ی خود، محمد مختاری و محمدجعفر پوينده، ۱٣ آذر را «روز مبارزه با سانسور» نام نهاده و بر آن است که هرسال اين روز را به اين مناسبت گرامی بدارد. انتظار کانون نويسندگان ايران از همه‌ی شما که استعدادها و خلاقيت‌هايتان از دم تيغ سانسور می‌گذرد و پرپر می‌شود آن است که برای پيشبرد مبارزه با سانسور و سرکوب، اين روز را به هر گونه که مقتضی می‌دانيد زنده نگه داريد و پيام آن را به چهار گوشه‌ی جهان برسانيد.
............................................................................کانون نويسندگان ايران
................................................................................۱۰ آذر ۱٣٨۷

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

شعری از احمدرضا احمدی

.
شعر زیر را از سایت شخصی احمدرضا احمدی برای‌تان نقل می کنم .

.

من همیشه با سه واژه زندگی کرده‌ام ........................................................تصویری از: احمدرضا احمدی

راه ها رفته‌ام

بازی ها کرده‌ام

درخت

پرنده

‌آسمان

من همیشه در آرزوی واژه‌های دیگر بودم

به مادرم می‌گفتم

از بازار واژه بخرید

مگر سبدتان جا ندارد

می‌گفت

با همین سه واژه زندگی کن

با هم صحبت کنید

با هم فال بگیرید

کم‌داشتن واژه فقر نیست

من می‌دانستم که فقر مدادرنگی نداشتن

بیشتر از فقر کم واژگی‌ست

وقتی با درخت بودم

پرنده می‌گفت

درخت را باید با رنگ سبز نوشت

تا من آرزوی پرواز کنم

من درخت را فقط با مداد زرد می‌توانستم بنویسم

تنها مدادی که داشتم

و پرنده در زردی

واژه‌ی درخت را پاییزی می دید

و قهر می‌کرد

صبح امروز به مادرم گفتم

برای احمدرضا مداد رنگی بخرید

مادرم خندید :

درد شما را واژه دوا می‌کند

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

زمزمه‌ای در محراب

شعر زیر را از سایت شخصی نصرت رحمانی برای‌تان نقل می کنم .

.
..........................................................................................................................................................................تصویری از: نصرت رحمانی
زمزه‌ای در محراب

در غریب شب این سوخته دشت

من و غم ، آه ... چه بر من بگذشت

کاروان گم شد و خاکستر ، ماند

کرکس پیر دل من می‌خواند

ای عطش در رگ من جاری باش

شعله زن دودم کن کاری باش

رگ غم سوخته ، ای ریشه‌ی من

بمک از طاول اندیشه‌ی من

دشت شب تاخته‌ام خاموشم

موج خود باخته‌ام ، مدهوشم

طفل آواره‌ی شهر خوابم

تشنه‌ی خویشتنم ، گردابم

برگ پاییز به دست بادم

ریخته ، سوخته بی بنیادم

کاروان سوخته‌ای چاووشم

در بدر زمزمه‌ای خاموشم

گره کور غمم ، بازم کن

قصه پایان ده و آغازم کن

ای تو گم نامعلوم ای نایاب

گنگ نامعلومی را دریاب

دست پیش آر که رفتم از دست

دامنم گیر که هیچم در هست

من و تو چیست ؟ چه بیشی چه کمی ؟

چو کویری و تمنای نمی

من و تو چیست ؟ من و من باشیم

روح تنگ آمده از تن باشیم

بگریزیم و به هم آویزیم

عطشی در عطش هم ریزیم

نفسی در نفس من بفشان

بکشانم ، بچشانم ، بنشان

بکشان بر سر بازار مرا

جان فدای تو بیازار مرا

سنگ بدنامی بر جامم زن

کوس بدنامی بر بامم زن

زندگی چیست ؟ سراب است ، سراب

نقش پاشیده بر آب است ، بر آب

عشق ، خونابه‌ی دل نوشیدن

کفن ماتم خود پوشیدن

آرزو ، گورکن دشت جنون

نانش از عشق و شرابش از خون

جغد پیریست سعادت در قاف

نغمه‌اش لاف و همه لاف گزاف

مرهم سوختن ، از ساختن است

چه قماری که همه باختن است

زندگی چیست ؟ مرا یاد بده

آنچه می دانم بر باد بده

توتیایی تو به چشمانم کش

تشنه‌ام ، تشنه‌ی آتش ، آتش

تیشه بر ریشه جان دوخته‌ام

دل بهر شعله‌ی غم سوخته‌ام

باد آواره به گورستانم

بذر پاشیده به سنگستانم

برق منشور یخین ، رازم

پر سیمرغ غمم بگدازم

پیش از آن لحظه که نابود شوم

شب شوم ، شعله شوم ، دود شوم

نعره سوخته‌ام نفرینم

چون خدا در به در و بی دینم

در غریب شب این سوخته دشت

کرکسی پر زد و نالید و گذشت

.....................................از کتاب: میعاد در لجن

۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

رنگین کمانی که قاطی کرده است

.
دیوار‌م کوتاه‌ست
کسی به خواب‌های نازک‌ام ناخنک می‌زند
همسایه‌ام تنهاست
آن‌قدر که با سایه‌اش قرار می‌گذارد
به رنگین کمانی که قاطی کرده است
.......................... نگاه می‌کنم
صدای‌ام شنیده نمی‌شود
پشت باد دراز می‌کشم
کوچه‌ام به بن‌بست‌ می‌رسد
پا‌ برهنه‌ها رژه می‌روند
امروز باید به آن‌که کوچک‌تر است
............................. رأی بدهم
من همیشه از شما کوتاه‌تر بوده‌ام
حتی زمانی‌که
تفنگ‌های‌تان را
عادلانه قسمت می‌کردید
باید صدای‌ام را سبز کنم
تا درخت‌های جوان
...................خم نشوند
از تو می‌گویم
تا هم آب آبی شود
هم باران خیس
من با این دریاچه
................ رشد کرده‌ام
و حاضر نیستم آن را با شما
........... قسمت کنم
باید برای پرندگان این جزیره
از شناسنامه‌ام بگویم
گنجشک‌های این‌جا
با زبان من حرف می‌زنند
از این‌که نام‌ام را
صحیح تلفظ می‌کنید
................. ممنونم
من با این‌ غربت
.................. کنار نمی‌آیم
...................... ۶ اکتبر ۲۰۰۸ , روزویل کالیفرنیا

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

دو برداشت از اصطلاح «عجم» در شاهنامه


.
چندی پیش پیامی دریافت کردم از ایران‌شناس و متفکر فرهیخته جلیل دوستخواه که خواسته بودند برای آگاهی‌ی ایرانیان علاقه‌مند مطلبی که ایشان در مورد بیت معروف ( بسی رنج بردم بدین پارسی - ... ......) منتسب به حکیم توس ابوالقاسم فردوسی‌ ٬ نوشته را در رسانه منعکس کنم .
به عللی که از ذکر آن پرهیز دارم انعکاس آن در این‌جا به تأخیر افتاد ٬ تا امروز که در تورق وبلاگ‌های ایرانی به روزنوشت آخرین آقای پرویز رجبی که در رابطه با مطلب دوستخواه نوشته شده بود برخوردم که بی‌مورد ندیدم آن را که شامل نوشته‌ی آقای دوستخواه نیز می‌شود برای‌تان بیاورم
.
باآرزوی سلامتی برای هردوی این برزگواران
....................................................................................... حبیب شوکتی
دو برداشت از اصطلاح «عجم» در شاهنامه


نوشته : پرویز رجبی
06 شهریور 1387 ساعت 05:24
درباره ی ِ نادرستی‌ی ِ انتساب ِ بیتی ایرانْ‌ستیزانه و اهانتْ‌ آمیز به فردوسی
برداشت دکتر جلیل دوستخواه از «عجم» در شاهنامه
و برداشت متفاوت پرویز رجبی از آن
جمله‌ی ِ "عجم زنده كردم بدین پارسی" نیمه‌ی ِ دوم بیتی بسیار مشهور (" بسی رنج‌ْبُردم در این سال سی/ ...") و زبانْ‌زد ِ خاصّ و عام است. این بیت، در هیچ یك از دستْ‌نوشتْ‌های كهن ِ شاهنامه، در متن ِ بُنیادین نیامده و تنها در زُمره‌ی ِ بیت‌های نسبت داده به فردوسی در "هَجونامه"ی ِ برساخته به نام ِ او دیده‌می‌شود. كلیدْواژه‌ی ِ معنا شناختی‌ی ِ این بیت، واژه‌ی ِ "عجم" است كه در "فرهنگ ِ وُلف"، تنها چهار كارْبُرد از آن در سراسر ِ شاهنامه، به ثبت رسیده‌است: یكی در "گشتاسپْ‌نامه‌ی دقیقی" (مُل، ج ٤، ص ٢١٤، ب ٨١٠ = مسكو، ج ٦، ص ١٢٠، ب ٧٩٥ = خالقی‌مطلق، دفتر٥، ص ١٥٠، ب ٨٠١)، دیگری در ب ٣٤ از ٤٥ بیت ِ "ستایشْ‌ ‌نامه‌ی ِ محمود" در آغاز ِ "روایت ِ پادشاهی‌ی ِ اشكانیان" (مُل، ج ٥، ص ١٣٥، ب ٣٠ = مسكو، ج ٧، ص ١١٤، ب ٣٤ = خالقی‌مطلق، دفتر ٦، ص ١٣٧، ب ٥٢)، سومین ِ آنها در پایان ِ "روایت ِ پادشاهی‌ی ِ یزدگرد ِ سوم " (مُل، ج ٧، ص ٢٥٢، ب ٩٠٧ = مسكو، ج ٩، ص ٣٨٢، ب ٨٦٠ = خالقی‌مطلق، دفتر٨ ، ص ٤٨٧، ب ٨٩٢) و سرانجام، چهارمین مورد در بیت ِ آمده در "هَجونامه"ی آنچنانی كه پیشتر، بدان اشاره‌رفت.


چُنان كه می‌بینیم، یك مورد از این بَسْ‌آمَدهای چهارگانه‌ی ِ واژه‌ی ِ "عجم" – كه وُلف بدان‌ها اشاره‌می‌كند – در میان ِ بیت‌های ِ سروده‌ی ِ دقیقی و افزوده بر شاهنامه است كه حساب ِ سراینده‌اش را باید از فردوسی جداشمرد و مورد ِ دیگر در "هجونامه" جای‌دارد – كه همه‌ی ِ شاهنامه‌شناسان ِ رَوِشْ‌مَند ِ این روزگار در ساختگی و افزوده‌ بودن ِ آن، همْ‌داستانند – و تنها دو كاربُرد ِ آن در سرآغاز ِ "روایت ِ پادشاهی‌ی ِ اشكانیان" و پایان ِ "روایت ِ پادشاهی‌ی ِ یزدگرد ِ سوم "، سروده‌ی ِ فردوسی است و این هر دو نه در ساختار ِ متن ِ بُنیادین شاهنامه؛ بلكه در میان بیت‌هایی جای‌دارد كه استاد ِ توس، آگاهانه و به خواست ِ پاسْ‌داشتن ِ حماسه‌ی ِ بزرگش از گزند ِ محمود ِ فرهنگْ‌ستیز و كارگزارانش – ناگزیر و بااكراه – بر متن ِ اثر ِ خویش افزوده‌است و بایستگی‌های ِ سخنْ‌گفتن با و یا درباره‌ی ِ كسی همچون محمود، "یمین" ِ (دست ِ راست ِ) دولت ِ خلیفه‌ی ِ ایرانْ‌ستیز ِ بغداد را نیز می‌ شناسیم. پس، هرگاه گفته‌شود كه دُشنامْ‌واژه‌ی ِ "عجم" در متن ِ شاهنامه‌ی ِ فردوسی هیچ كاربُِردی ندارد، گزافه‌گویی نیست. ١
· * *چُنین می‌نماید كه واژه‌ی ِ "عجم" به دلیل ِ بار ِ منفی و مفهوم ِ اهانتْ‌بار و ریشخندْآمیزی كه در اصل داشته (گنگ، لال) – و عرب‌ها آن را در اشاره به ایرانیان و دیگرْ قوم‌هایی كه نمی‌توانستند واژه‌های عربی را مانند خود ِ آنان بر زبان آورند – به كار می‌بردند، در ناهمْ‌خوانی‌ی ِ آشكار با دیدگاه ِ فرهیخته‌ی ایرانی‌ی ِ فردوسی بوده و نمی‌توانسته‌است در واژگان ِ شاهنامه‌ی ِ او جایی داشته‌باشد و تنها در سده‌های پس از او – كه بار ِ وَهنْ‌آمیز ِ این دُشنامْ‌واژه فراموش‌شده‌بوده – بیت ِ "بسی رنج‌بُردم ..." با دربرگیری‌ی ِ این واژه به فردوسی نسبتْ‌داده‌ شده‌ است و از آن زمان تاكنون بسیاری از كسان، آن را اصیل شمرده و حتا مایه‌ی ِ فخر شمرده و در هر یادكردی از فردوسی و شاهنامه، آن را با آب و تاب ِ تمام و هیجانْ‌زدگی، بر زبان آورده یا بر قلم رانده‌ و نادانسته، نكوهش را به جای ِ ستایش برای ِ ملت و تاریخ و فرهنگ خود، پذیرفته‌اند!
· سازنده‌ی ِ این بیت، سخن ِ راستین ِ شاعر را در پیش ِ چشم داشته‌ كه گفته‌است: "من این نامه فرّخْ‌گرفتم به فال/ بسی رنجْ‌بُردم به بسیار سال". آن‌گاه در حال و هوای ِ ذهنی‌ی ِ خود و بیگانه با نگرش ِ فرهیخته‌ی ِ ایرانی‌ی ِ حماسه‌سرای بزرگ و سرافراز، چنین سخن ِ خوارْانگارانه و كوچكْ‌شمارانه‌ای را پرداخته و – با این خامْ‌اندیشی كه اشاره به "رنجْ‌بُرداری‌ی ِ سی‌ساله"ی ِ شاعر می‌تواند پرده‌ی ِ پوشاننده‌ی ِ دشنامْ‌واژه‌ی ِ "عجم" باشد – همانند ِ وصله‌ی ِ ناهمْ‌رنگی بر جامه‌ی ِ زرْبفت و گرانْ‌بهای ِ گفتار ِ گوهرین ِ خداوندگار ِ زبان فارسی‌ی ِ دَری، پیوند زده‌ است.
· گفتنی‌ست كه در روزگار ِ ما، دانشمند ِ بزرگ ِ ایرانْ‌شناس و شاهنامه‌پژوه ِ آلمانی فریتز وُلف، با هوشْ‌مندی و آگاهی‌ی تمام، بیت ِ راستین فردوسی "من این نامه فرّخْ‌گرفتم به فال/ بسی رنجْ‌بُردم به بسیار سال" را پیشانه ‌نوشت ِ اثر ِ ماندگار و ارزشْ‌مند ِ خود، فرهنگ ِ واژگان ِ شاهنامه كرده‌است.* * *می‌دانیم كه دو سده پس از خاموشی‌ی ِ استاد ِ توس، چكامه‌سرای نامدار، جمال‌الدّین عبدالرّزّاق اصفهانی، در یكی از سروده‌هایش گفته‌است: "هنوز گویندگان هستند اندر عجم / كه قوّه‌ی ِ ناطقه، مَدَد ازیشان بَرَد!" یعنی، از یك سو دشنامْ‌واژه‌ی ِ "عجم" را به منزله‌ی ِ عنوانی برای نامیدن ِ قوم و مردم ِ خود پذیرفته و از سوی ِ دیگر، خواسته ‌است در صدد ِ جبران ِ آن اهانت ِ تاریخی به ایرانیان برآید و سر ِ آزادگی و غرور برافرازد كه ملّت ِ او "گنگ" نیستند و "گوینده"اند و همین به ناسزا "گنگْ‌خواندگان" چنان "گویندگان"ی را در دامان ِ خویش می‌پرورند كه هنوز هم "قوّه‌ی ِ ناطقه" از ایشان "مَدَدمی‌بَرَد".* * *امّا امروز در روی‌كرد و برخورد با گذشته‌ی ِ نابه‌سامان ِ تاریخی‌مان و آن همه ناروا كه ایران‌ْْستیزان ِ بیگانه و "خودی" (؟!) بر ما رواداشته‌اند، دیگر جای ِ كوتاه‌آمدن و سازشْ‌كاری و سخن در پرده گفتن و پیروی ی چشمْ‌ بسته از رهْ‌نمود ِ فریبنده و گمْراه‌كننده‌ی ِ "رَه چُنان رَو كه رَهْ‌رََوان رفتند!" نیست. هنگام ِ آن رسیده‌است كه همه‌ی ِ گذشته‌ی ِ تاریخی و فرهنگی‌مان را آشكارا و بی‌پروا به كارگاه ِ نقدی فرهیخته ببریم و از "چراگفتن" و "شكْ‌ وَرزیدن" و "بازْاندیشیدن" در هیچ اصل و باوری، پروا و پرهیزی نداشته‌باشیم.* * *در مورد ِ درونْ‌مایه‌ی ِ این یادداشت، از "عام" توقعی نیست كه بداند این بیت با همه‌ی بلندْآوازگی‌ و نمود ِ فریبنده و كاربُرد ِ گسترده‌اش، سروده‌ی ِ فردوسی نیست و دشنامْ‌واژه‌ی‌ ِ "عجم" جایی در واژگان ِ متن ِ شاهنامه ندارد. امّا "خاصّ" چرا بی هیچ پشتوانه‌ی ِ دستْ‌نوشت‌ْشناختی و بدون ِ ژرفْ‌نگری در درونْ‌مایه‌ی ِ ایرانْ‌ستیزانه و اهانتْ‌ آمیز ِ آن، انتسابش به استاد ِ توس را پذیرفته و در همه جا به منزله‌ی ِ سخنی افتخارْآمیز و غرورْانگیز می‌خواند و می‌نویسد تا جایی كه در یك نشست ِ شاهنامه‌پژوهی‌ی ِ ویژه‌ی ِ گْرامی‌داشت ِ شاعر نیز، آن را عنوان ِ یك سخنْ‌رانی قرارمی‌دهد؟ دیگر چه بگویم؟ "در خانه اگر كس است، یك حرف بس است!"

در همین زمینه:

آگاهی‌یافتم كه درس ِ بیست و دوم از كتاب ِ فارسی‌ی ِ سال ِ دوم ِ دبستان (صص ١٥٨- ١٦٠) را ویژه‌ی ِ شناساندن ِ فردوسی و شاهنامه به نوآموزان كرده‌اند.

متن ِ این درس، به شیوه‌ای ابتكاری در شكل ِ گزارش ِ سفری به توس و دیداری از بنای ِ یادمان ِ شاعر ِ ملّی‌مان از زبان ِ یك كودك و با دستْ‌نوشت ِ او تهیه شده و سادگی و روانی‌ی ِ نگارش ِ آن، به خوبی درخور ِ دریافت ِ خوانندگان ِ آن (گروه ِ سِنّی‌ی ِ هفتْ‌ سالگان) است. امّا در این متن – كه باید آن را سنگ ِ بنای ِ آگاهی‌ی ِ نوباوگان از چیستی‌ی ِ حماسه‌ی ِ ملّی شمرد – سنگی كجْ‌نهاده، سختْ چشمْ‌آزار است.
از دو بیتی كه به منزله‌ی ِ نمونه‌ی ِ سخن ِ استاد ِ توس در پایان ِ این درس آورده‌اند، یكی (" بسی رنجْ‌بُردم درین سال سی/ عجم زنده‌كردم بدین پارسی") – با همه بلندْآوازگی و جاافتادگی‌اش در ذهن و زبان و نوشتار ِ خاصّ و عام – سروده‌ی ِ فردوسی نیست و از افزوده‌های پسین بر شاهنامه به شمارمی‌آید ( ← ابوالقاسم فردوسی: شاهنامه به كوشش ِ جلال خالقی مطلق، دفتر ٨، ص ٤٨٧، پی‌ْْ نوشت ِ ٩، بازْبُرد به ب ٨٩٠).
به هر روی، به رَغْم ِ این اشتباه ِ بزرگ، كار ِ وزارت ِ آموزش و پرورش در گنجانیدن ِ این متن در كتاب ِ یادكرده، ستودنی‌ست. من این كُنِش ِ فرهنگی‌ی ِ ملّی را به فال ِ نیك می‌گیرم و امیدوارم در چاپ‌های ِ دیگر ِ كتاب، بیت ِ سروده‌ی ِ راستین ِ فردوسی: "من این نامه فرّخ‌ْگرفتم به فال/ بسی رنجْ‌بُردم به بسیارْسال" را جای‌گزین ِ بیت ِ ساختگی و افزوده‌ی ِ یادكرده، گردانند.
نگارنده خواهدكوشید كه در تماس با دستْ‌اندركاران ِ تألیف و تدوین ِ كتاب‌ْهای درسی در وزارت ِ آموزش و پرورش، سخن ِ دلْ‌سوزانه و انتقادی‌ی ِ خود را بازگوید و آنان را به برداشتن ِ بیت ِ ساختگی از متن ِ درسی ی یادكرده فراخواند. گوش‌هاشان شنواباد!


__________________
١. شاهنامه‌پژوه ِ ارجمند آقای دكتر ابوالفضل خطیبی، پیش از این در گفتاری با عنوان ِ بیت‌های ِ عربْ‌ستیزانه در شاهنامه – كه نخست در مجلّه‌ی ِ نشر ِ دانش، سال ٢١، شماره‌ی ِ ٣، پاییز ١٣٨٤ و سپس در دفتری جداگانه با عنوان ِ برگزیدۀ مقاله‌های نشر ِ دانش (١١) دربارۀ شاهنامه (١٣٨٥) نشرداده – در اشاره به همین بیت، نوشته‌است:
"... از میان ِ ١٥ نسخۀ مبنای ِ كار ِ خالقی مطلق، بیت ِ بالا فقط در٤ نسخه (كراچی ٧٥٢ ق، لندن ٨٤١ ق، پاریس ٨٤٤ ق و برلین ٨٩٤ ق) آمده و مصراع ِ نخست ِ آن در ترجمۀ عربی ِ بُنداری نیز هست (بُنداری، ج ٢، ص ٢٧٦). خالقی مطلق، به درستی این بیت را – كه در هیچ یك از چاپ‌های ِ ژول مول و مسكو نیامده – الحاقی دانسته‌است. بیت ِ بالا در ١١ نسخه – كه كهن‌ترین نسخه (لندن ٦٧٥ ق) در رأس ِ آن‌هاست – دیده‌نمی‌شود و به نظر ِ نگارنده، به لحاظ ِ شعری نیز چندان استوارنمی‌نماید ... (عُجْمَه و عَجْمَه در عربی به معنی ِ ابهام و عدم ِ فصاحت در زبان است و به همین سبب، اعراب، ایرانیان را اَعجَم و جمع ِ آن اَعاجِم و عُجْم – كه یك معنی ِ آن گُنگ است – و نیز عَجَم نامیده‌اند؛ زیرا از نظر ِ آنان، زبان ِ ایرانیان پیچیده و دشوار و غیر ِ فصیح بوده‌است. اَعجَمی منسوب ِ به اَعجَم و عَجَمی منسوب ِ به عَجَم است.)."
دربارۀ «عجم» در شاهنامۀ فردوسی
چند روز پیش مقاله‌ای دریافت کردم از استاد دکتر جلیل دوستخواه با نام «درباره ی ِ نادرستی‌ی ِ انتساب ِ بیتی ایرانْ‌ستیزانه و اهانتْ‌ آمیز به فردوسی».
قرار بود در وبلاگم (از اصطلاح «تارنما» به خاطر زورکی بودنش خوشم نمی‌آید) منتشرش کنم.
استاد دوستخواه به برداشت بسیاری و من یکی از انگشت‌شمار ایران‌شناسان ایرانی است که تنها «اوستا»یش کفایت می‌کند که او را بسیار نامدار بشناسیم و بخوانیم... نوشتۀ استاد شیفته را بر چشم نهادم و منتشرش کردم. با این مقدمه:
نوشتۀ زیر را استاد جلیل دوستخواه فرستاده اند. با این که برداشت من اندکی متفاوت است، به سبب مقام ارجمند استاد و بضاعت اندک خودم در شناخت فردوسی و شاهنامه، آن را در این جا منتشر می کنم
سپس استاد دوستخواه و دوست مشترک مجید روشنگر خواستند که اشاره‌ای داشته باشم به برداشت اندک متفاوتم. اینک، با این‌که بضاعت تبیین ندارم، به احترام دو استاد به برداشت متفاوتم می‌پردازم:
واقعیت این است که ما ایرانیان در طول تاریخ بسیار طولانی خود آن‌قدر از خودی و ناخودی آزار دیده‌ایم که از طناب می‌ترسیم و حتی گاهی فکر می‌کنیم که شاید در هرگوشه‌ای از چشم‌انداز تاریخمان پلنگی خفته باشد!..
واقعیت دیگر برای من این‌که چون به اصطلاح «عجم» حساسیت داریم، ناخودآگاه در ساخت سد سکندرمان به استواری مصالح کمتر می‌اندیشیم!
ما ایرانی‌ها به هرکس که ایرانی نباشد می‌گوییم: «خارجی». به اغراق یعنی: «غیرآدمیزاد»! فرانسوی‌ها به ژرمن‌ها می‌گویند: «آلمانی‌ها (آنوری‌ها = خارج از گودها)»! روس‌ها به آلمانی‌ها می‌گویند: «نِمِتس (لال، نفهم)» و عرب‌ها هم به ایرانی‌ها می‌گویند «عجم (یا به قول روس‌ها: نِمِتس)» و یونانی‌ها بربر. آلمانی‌ها خارجی را «غیرسرزمینی» و یا چیزی شبیه «غیرمیهنی» می‌نامند و اصطلاح‌هایی از این دست در سراسر دنیا از زبان قوم یا ملتی برای قوم و یا ملتی دیگر. ما خودمان در درون کشورمان بسیاری از هم‌میهنانمان را «پشت کوهی»، «بیابانی»، به ترکی «بیلمَز (نادان، نفهم)» و به لهجۀ تهرانی «اُزگَل» می‌خوانیم.
پیداست که پیش از «مدرن» و «پست مدرن» شدن خلق و خوی هفتاد و دو ملت و پیداشدن اصطلاح‌های مرغوب «هند و اروپایی»، «سامی» و آلتایی و غیره... کسی که زبان کسی را نمی‌فهمید،خیال می‌کرد که طرف مقابل است که او را نمی‌فهمد و او را با معصومیت، «گنگ، نفهم و لال» می‌خواند. بگذریم که برخی‌ها از اصطلاح‌های نامرغوب «گاو» و «خر» نیز استفاده می‌کنند و خیلی که ملاحظه کنند به جای «خر» از واژۀ مغولی «الاغ» استفاده می‌کنند. یا اسم عام «حیوان»!..
من به نادرستی‌ِ انتساب ِ بیتی «ایرانْ‌ستیزانه» و «اهانتْ‌‌آمیز» به فردوسی کاری ندارم. چون ایمان دارم که هیچ ستیزه‌جویی هرگز نمی توانسته است بیتی این‌قدر زیبا و فشرده و پرمعنی بر زبان راند!
به این واقعیت کار دارم که اگر قرار باشد که اصطلاح‌های «عجم»، «نِمِتس» و «آلمانی» و «بربر» را ستیزه‌جویانه بخوانیم، از روس‌ها و ‌آلمانی‌ها که بگذریم، باید هزاران جلد کتاب تاریخ خود را، که در سده‌های گذشته و حال به فراوانی از اصطلاح «عجم» استفاده کرده‌اند، دور بریزیم و یا با اتهام ستیزه‌جویانه بودن غیرقابل اعتماد بدانیم.
گمان نمی‌کنم که فردوسی با نگاه استاد دوستخواه به واژۀ «عجم» نگاه کرده باشد. بگردیم، شاهنامه را، می‌یابیم نکته‌های فراوانی از این دست. منتها چون خشمگین نیستیم از کنار آن‌ها می‌گذریم. در جایی دیگر نیز گفته‌ام که بسیاری از واژه‌های سامی در ایران با گذشت زمان به‌کلی از معنای اصلی خود فاصله گرفته و شناسنامۀ ایرانی گرفته‌اند. فراموش نکنیم که برای همۀ مورخان ایران 12 سده عراق عجم نامیده شده و کسی نه زبان به اعتراض گشوده و نه کاوۀ آهنگری برخاسته که به حکومت بیگانگان پایان بدهد. کافی است که سری بزنیم به دورۀ سلجوقی و اتابکان و شیخ مصلح‌الدین و لسان‌الغیب.
اشارۀ من به این معنی تعبیر نشود که گویا من سر تسلیم در برابر بیگانگان فرود می‌آورم... برعکس، آهنگ من انگیختن هشیاری است. حتی به کمک همین یک بیت فردوسی که تفاوت اندکی را در برداشت من با استادم دوستخواه فراهم آورده.
در این‌جا جادارد که خاطرۀ بسیار زیبایی را بیاورم که از زنده‌یاد استاد تقی بینش دارم: من در دائرةالمعارف بزرگ اسلامی رئیس بخش ایران‌شناسی بودم و اتاقی مجرد در گوشۀ باغ داشتم و استاد در طبقۀ بالای ساختمان اصلی با بخش هنر همکاری می‌کرد. او گاهی برای هواخوری با دست و پای بسیار لرزان به باغ می‌آمد و سراغی هم از من می‌گرفت. یک روز به او، به خاطر تخصص منحصر به فردی که در تاریخ موسیقی ایران داشت، پیشنهاد کردم مدخل‌های «باربد» و «نکیسا» را برای دانشنامۀ بزرگ ایران بنویسد. همین طور که سراسر بدنش در لرزش بود، با خنده‌ای بسیار شیرین، با آهنگی تقریبا مانند نجوا گفت: من اگر بنویسم مجبورم که به این هم اشاره کنم که ممکن است این دو شخصیت افسانه‌ای باشند. به هرکاری که نباید دست زد. بگذار مردم باربد و نکیسایشان را داشته باشند و دل خوش‌کنند.
حالا می‌خواهم دینم را به استاد تقی بینش ادا کنم:
استاد دوستخواه گرامی و بسیار عزیز، مردم ایران با این یک بیت فردوسی خیلی عشق و حال کرده‌اند و همواره آن را زیر زبان زمزمه کرده‌اند. دلتان بار ندهد که با یک گمان تازه، گمانی کهن و زیبا تشییع شود. آهسته بیخ گوشتان بگویم که مردم هم به راحتی این بیت زیبا را رها نخواهند کرد!
این بود آن تفاوت اندکی که به آن اشاره کردم!
اگر می‌توانستم، با رنجی بسیار، ضامن این بیت فردوسی می‌شدم:
بسی رنج بردم...
با فروتنی
پروبز رجبی

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

وسوسه‌ی باغ‌های بید

.
آن‌قدر عاشق شده‌ام
که مداد کوچک‌ام را نفروشم
و از این ‌همه بیراهه
از راه به‌در نشوم ٬
نام معشوق
صدا نزنم
و بر دیوارهای در خویش ساخته‌ام
بنویسم
اسم‌ات را درشت .
.
من پشت این چهار راه
زاده نشده‌ام
چه می‌دانم کدام راه
به بیراهه می‌رود
دلم را به تو می‌دهم
و چشمان‌ام را می‌بندم
باید به صدای تو بیش‌تر عادت کنم
.
از این که نرفته‌ام
شرمسار نیستم
من با خودم کنار آمده‌ام
جایی نشسته‌ام
که اگر از صدای مرغابی‌های وحشی
خالی است
وسوسه‌ی باغ‌های بید
از من نمی‌گذرد
با تو رو راست‌ام
آن‌قدر که
اسم کوچک‌ام را به تو می‌گویم
و هیاهوی سلاخ‌های نیمه‌وقت را
ندیده می‌گیرم
.
آه تو چقدر آبی هستی
و من که همزاد دریاچه‌ی خزرم
در تو آب‌تنی می‌کنم
تا رویا‌های کهنه‌ی راه راه
در تو شسته شوند
..........................................................روزویل کایفرنیا ۲۱ اگوست ۲۰۰۸

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

پياده


آمد در کنارم نشست ٫ پرسيد: ـ چطوری؟ـ .
گفتم: چطور مگه؟ .
گفت: فلانی چطوره؟ .
گفتم: خيلی وقته بارون نباريده! .
گفت: مگه خورشيد نبود؟ .
گفتم: مگه نشنيدی؟ .
گفت: چند وقت‌اش بود؟ .
گفتم:عاشق بود!.
ـ چی می‌نويسی؟ ـ .
گفتم: يعنی چی؟ .
گفت: حق داری! .
گفتم: خواب‌ام نمی‌بره!
پرده رو زدم کنار که خودمو تو سياهی گم و گور کنم !.
-اما خوب! .
-خوب چی؟ .
ـ همين طوری! يعنی وقتی همه چيز سياه می‌شه شب می‌آد! .
گفت: نه٫ همچی که شب اومد همه چی سياه ‌شدن! .
گفتم: هنوز که روز نشده بود! .
گفت: اينم ادامه‌ی همانه!
گفتم: حتمآ! ٫
ـ چيزی نگفت ـ .
گفتم: دل و دماغی نمانده؟ .
پرسيد: چکار کردی؟ .
گفتم: دستم را دراز کردم که باش دست بدم ٫ ولی خيلی دير شده بود!
پرسيد: چطور؟
-اينم از اون حرف‌هاست ! گفتم .
-سرش را تکان داد ! .
-اون‌جا نبودی که بوی باروت و دود آتش بزنه تو دماغ‌ات!
گفت: تير خورده‌تم ! .
زياده عرضی نيست! جواب دادم .
گفت: خوبه که تمام شد! .
گفتم: خوبه که تمام شه! .
گفت: چی گفتی؟ .
گفتم: دل‌ام تنگ شده .
پياده که می‌شد خوب نگاه‌اش کردم ٫ پیر‌تر به نظر می‌رسيد! .
.
...............................................روزویل ۳ سپتامبر ۲۰۰۶

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

بن‌بست سلیمان

در کوچه‌ای که نام‌اش
بن‌بست سلیمان بود
نه پیغمبری زندگی می‌کرد
که از صورت‌اش نور ببارد
و نه شیطانی
که خواب کوچک گنجشک‌ها را
از شاخه‌های درخت انجیر
................................بدزدد
کودکان این‌جا
هر بامداد
خورشید را
در انتهای شرقی‌ی کوچه می‌کاشتند
و ستاره بود
که بر دستان جوان‌مان می‌ریخت
گاهی که ابر
رویا‌ی آسمان را تاریک می‌کرد
مادر بزرگ
خورشید را بدون آن‌که مچاله کند
در بقچه‌ی قدیمی‌ی رنگین‌اش
.......................................
پنهان می‌کرد
*
مادر بزرگ که مرد
بقچه‌‌اش خالی بود
و خورشید آن‌قدر دور شد
که سایه‌ی‌ انبوه درخت انجیر
....................................... باز نگشت
...............................................روزویل کایفرنیا ۱۲ جولای ۲۰۰۸

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

سرزمین هرز

.
به سایت یداله رویایی نگاه می‌کردم که در بالای صفحه برخوردم به نام خداداد فروهر و آدرس اینترنتی‌اش .
وقتی می‌گویند حرف حرف می‌آورد راست است همچنان‌که صحبت‌های خداداد فروهر در ارتباط با تعطیل و یا به قول خود رویایی گِل گرفتن پنجره‌ی نظرخواهی‌ها ی سایت‌اش و قضایای مربوطه جناب رویایی را به حرف آورد که این آخری را خواندنی‌تر یافتم که آن را در اختیتارتان می‌گذارم. راستی حرف شما چیست؟
...........................................................................ح.ش
نشانی‌ی رویایی را می‌توانید در پیوند رسانه ببینید.
.
سرزمین هرز
.
هیچ کس بر هیچ کس تأثیرنمی گذارد، حوزۀ تأثیرگیری به صفررسیده و این درحالی ست که همه شبیه هم می نویسند" از وبلاگ خداداد فروهر .
,
عباس عزیز
در نقد ما، بویژه نقد شعر، رایج این است که در کار شاعر اول به دنبال کشف تاثیر می گردند تا ببینند جای پای کدام شاعر ِپیش از او در اوست که آنرا مثل عیب، یا ضعفِ کار، پرچم کنند . و این مرا همیشه به خاطره ای از شاعر بزرگ فرانسوي، لوئی آراگون، می برَد
لوئی آراگون را اولین بار در پیاده روهای بولوار سن ژرمن دیدم، سپتامبر 1981 بود. من با نادر نادرپور بودم و او با حمید فولادوند (جوان زیباروی و رعنائی که سالهای آخر ِاو را با او می گذراند) حمید مارا بعنوان دو "شاعر بزرگ فارسی زبان" معرفی کرد و آراگون همینکه دید ایرانی هستیم مارا همان جا، بر سر میزی که در آفتابِ پیاده رو خالی مانده بود، به پیاله ای دعوت کرد
نشستیم ، و او بی هیچ مقدمه ای شروع کرد واز حیرتِ خود از سعدی گفت، و بسیار می گفت. نادر پور که شعر و ادبیات فرانسه را خوب می شناخت گفت : من هم موارد بسیاری از تأثیر سعدی را در کارهای شما و نیز در مجموعۀ "چشم های الزا" دیده ام آراگون پیاله اش را سرکشید و گفت
- من از تمام بزرگان عالم تأثیر گرفته ام و نادر پور که یک لحظه اندیشیده بود نکند گاف کرده باشد حرف را به الزا* برگرداتد و گفت
ولي تأثیر بزرگِ الزا را هم نمی شود ندیده گرفت، چشم های الزا در بیشتر شعرهاي شما منبع الهام شمابوده اند - آره، نمیدانم چرا، با اینکه چشم های زشتی داشت
- به زحمت لبخندی زدیم چون نمی دانستیم باید بخندیم یا بگوئیم اختیار دارید استاد این را گفت و دوباره سر سعدی رفت و ما تاآخر چیزی نگفتیم. پیاله هامان که خالی شد بلند شدیم و تشکرکردیم. من گفتم: دوباره خوانش سعدی را از سر خواهم گرفت، مطمئن باشید دستش را از روی شانه ام بر نمی داشت وقتی که می گفت
بخوانید، بخوانید، فقط بزرگ هارا بخوانید، و یادتان باشد که : - من از تمام بزرگان عالم تأثیرگرفته ام .
هنوز در اینم که دراین حرف فروتنی بود یا ادعا .
.
تا وقت دیگر قربانت

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

قصیده‌ای كوتاه‌، به بلندی تاریخ

دریغ‌ام آمد این نوشتار از روزنوشته‌های نویسنده‌ی متعهد پرویز رجبی را برای شما نیاورم.
( گفتار ۷-۱ از سلسله گفتار ترازوی هزار کفه به نام قصیده‌ای كوتاه‌، به بلندی تاریخ )

نشانی‌ی سایت پرویز رجبی را می‌توانید در پیوندهای رسانه ببینید.
.
,
قصیده‌ای كوتاه‌، به بلندی تاریخ

هنگامی كه سرگرم نوشتن این پیشگفتار بودم‌، كتاب كوتاه‌، اما برندۀ محسن مخلباف‌، به نام «بودا در افغانستان تخریب نشد، از شرم فرو ریخت‌» به دستم رسید. مخلباف در این كتاب شعری را آورده است كه در دربار سلطان محمود غزنوی و در دوران باشكوه شعر فارسی سروده نشده است‌، بلكه آن را شاعری معاصر از افغانستان زمزمه كرده است‌. به مخملباف دسترسی نداشتم كه به او بگویم كه من اگر به جای او بودم‌، این كتاب آكنده از زشتی‌ها را، «آخ‌!» می‌نامیدم‌، اما از آوردن شعر آن مرد غریب افغانی كه به ایران پناه آورده و به هنگام ترك ایران شعر خود را سروده است‌، صرف نظر نمی‌كنم‌. زیرا كه این شعر كوتاه نیمی از بار این رساله را از دوشم برمی‌دارد.
^دریغ كه نمی‌دانم‌، هنگامی كه كاروانی از شتر و با بار صله به شهر یا روستای شاعر درمی‌آید، او به گمنامی در كدام گورستان خواهد بود، تا بوته‌ای از خار از میهنش را برایش سفارش دهم‌! این دسته‌خار حتماً نباید از كنار مزارع تریاك چیده شود. دسته‌ای از خار بیابان‌های تایباد تا مسیلۀ میان تهران و ورامین هم كارساز است‌.

^پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت‌.
^همان غریبه كه قلك نداشت‌، خواهد رفت‌.
^و كودكی كه عروسك نداشت‌، خواهد رفت‌.
^طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد.
^و سفره‌ای كه تهی بود بسته خواهد شد.
^منم‌، تمام افق را به رنج گردیده‌.
^منم كه هركه مرا دیده‌، در گذر دیده‌.
^تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم رفت‌.
^پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت‌.

. 8:

^
خاطره‌ای از یك نوشته‌!

^واهمه‌ای ندارم كه این خاطره‌، كه با خواندن نوشتۀ مخملباف به یاد آن افتاده‌ام‌، نوعی بازی‌گوشی تلقی شود! چون این خاطره را كه 30 سال پیش نخست به آلمانی نوشته‌ام و سپس به فارسی چاپ كرده‌ام‌، در پیوندی مستقیم می‌بینم با ترازوی هزار كفه‌. در هر حال این پیشگفتار كم‌تر شباهتی به دیگر پیشگفتارها دارد!
^سی‌پنج سال پیش كه دربارۀ كریم‌خان زند و زمان او مطالعه می‌كردم‌، به حقیقتی رسیدم كه در این‌جا عیناً به نقل آن می‌پردازم‌:
^می‌گویند و می‌نویسند، كه چون نادرشاه افغان‌ها را از ایران بیرون راند و موفق به فتوحات بزرگی شد، یكی از بزرگ‌ترین چهره‌های مثبت ایران است‌. اینك یك بار دیگر، اما با دیدی تازه‌، نگاهی می‌اندازم به مسئله افغان‌ها. اگر بخواهم مسئلۀ خراسان بزرگ را پیش بكشم و بخواهم دربارۀ شناسنامه و كارنامۀ افغانستان بحث كنم سخن به درازا می‌كشد و لازم می‌آید كه از سنگ‌نبشتۀ بیستون داریوش تا كتاب‌های جغرافی‌دان‌های بزرگ اسلامی‌، همه را مورد بررسی قرار دهم‌.
^در این‌جا تنها می‌خواهم اشاره‌ای داشته باشم به دو «عنوان‌» از دو فصل‌ِ تقریباً همۀ كتاب‌هایی كه دربارۀ ایران نوشته شده‌اند: یكی عنوان «حملۀ افغان‌ها به ایران‌»، آن‌جا كه حكومت صفویان به حد ضعف خود رسیده بود و دیگری كمی پایین‌تر، آن‌جا كه سخن از بی‌عرضگی قاجارها می‌رود، عنوان «جداشدن افغانستان از ایران‌». سپس در داخل كتاب فغان از این‌كه افغان‌ها آمدند و كشتند و سوختند و رفتند و چند صفحه آن طرف‌تر، قلم‌فرسایی و افسوس كه به سبب سیاست استعماری انگلستان و بی لیاقتی فلان شاه بی‌عرضۀ قاجار افغانستان عزیز از ایران جدا شد... و در سراسر كتاب هیچ معلوم نمی‌شود كه افغان‌ها در كشور خود ایران‌، به غلط یا به درست‌، شورش كردند و یا از سرزمینی بیگانه به ایران تاختند.
^واقعیت این است كه خراسان بزرگ و افغانستان آبشخور بیشترین بخش فرهنگ‌، دین و زبان ایران باستان است‌. سودمند خواهد بود كه در نگاهمان‌، اگر نه به افغانستان‌، دست كم به افغان‌ها تجدید نظر كنیم و دلمان هرگز بار ندهد كه آن‌ها برای اجاره‌دادن بازوان خود، پیاده بیایند و پیاده بروند. این نگاه می‌تواند به گفت‌وگویی مدنی بیانجامد كه دربارۀ خودمان است‌.
^شاید بتوانیم به این نتیجه برسیم كه پس از گذشت حدود دو سده از تاریخی كه انگلیسی‌ها شناسنامه‌های افغان‌ها را پاره كردند، از سر تقصیر محمود افغان بگذریم‌، كه شاه‌سلطان‌حسین صفوی را گردن زد، و برای افغانی‌ها شناسنامه‌های المثنی صادر كنیم‌. فراموش نكنیم كه غزنین روزگاری دربار شعر فارسی بود و هنگامی كه فردوسی شاهنامه را، با آهنگ زنده نگه‌داشتن عجم‌، در توس می‌سرود افغان‌ها را هم در مد نظر داشت‌. فردوسی مردی نبود كه میان هم‌میهنان خود تفاوت نهد. ظاهراً استخوان‌های قفسۀ سینۀ مهربان زرتشت نیز در خاك افغانستان گم‌شده‌اند. فراموش نكنیم كه در تاریخ ایران‌، بدرست یا نادرست‌، گوشه‌های زیادی علیه حكومت مركزی شوریده‌اند و اگر روزی همۀ گوشه‌های ایران هم كه بشورند، ایرانیان خود را از خود نخواهند راند. اگر چنین شود، بزرگ‌ترین غربت تاریخ آفریده خواهد شد!

^1. 9:

^سخن آخر از پیشگفتار

^و همان‌گونه كه در بالا اشاره كردم‌، در این رساله از آوردن منبع خودداری می‌كنم‌، تا این رساله به كار همگان بیاید. در اشارۀ گذرای به تاریخ هم خواهم كوشید تا بیشتر به آغاز و آبشخورها بپردازم تا مثلاً به جنگ چالدران یا انتفاضه‌، الاّ به ضرورت‌! بنا بر این خشم خواننده را خواهم انگیخت‌، كه اغلب مطلب دلخواه خود را نخواهد یافت‌.
^در پرداختن به نقش علوم اسلامی در مدنیت غربی‌، در كنار دیگر منابع قابل دسترس‌، به كتاب «بازرگانان و صلیبی‌ها» نوشتۀ پروفسور عزیز عطیه تكیه كرده‌ام‌، كه در سال 1962 از سوی دانشگاه ایندیانا منتشر شده است و از كتاب «فرهنگ ایرانی‌» دكتر محمد ملایری‌، از انتشارات توس در سال 1374، غافل نبوده‌ام‌. همسرم لیلی هوشمندافشار، كه بندبند این رساله را همراه او اندیشیده‌ام‌، در اشارۀ به بسیاری از بزنگاه‌های تاریخ یاورم بوده است‌.

۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

با تو نیستم

.
چیزی که تازه نیست
موضوع مرگ توست
تو قبلآ هم گاه گداری
......................... مرده بودی
بی آن‌که صدای‌ات در بیاید!.
روزنامه‌های عصر خوب به‌خاطر دارند
.....................................نام‌ات را
که با آی با کلاه شروع نمی‌شود
فرق‌اش یک صبحانه‌ی خلاصه است
که مجبوری بی چای شیرین بخوری!
.
پیش از آن‌که همه چیز خراب شود!
دستان‌ات را
روی چشم‌های‌ات بکش
از چاه کمی آب بردار
لازم نیست طناب از حلق این دلو کهنه بگذرد
این خانه‌ی تو نیز هست
مادر بزرگ که همیشه قلب‌اش آویزان بود
نام‌ات را با صدای بلند
از کنار باغچه پاک کرد
لطفآ در حاشیه‌ی این برگ
تاریخ آخرین مرگ‌ات را
.........................یادداشت کن.
...............................
روزويل کاليفرنيا ۱۹ جون ۲۰۰۸

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

زیر سایه‌ی شما

"زیر سایه‌ی شما" مجموعه‌ی کوتاه‌نوشته‌هایی‌ست که مدتی‌ست با آن‌ها زیر سایه‌ی شما زندگی می‌کنم.
سعی دارم از این پس بخش‌هایی از این نوشته‌ها را که با بازنگری طراح و طنزنویس گرامی بیژن اسدی‌پور در صفحات صافکاری‌ کار مشترک سه تفنگدار طنز ایران (بیژن اسدی‌پور- پرویز شاپور و عمران صلاحی) در ماهنامه‌ی عاشقانه به چاپ رسیده در این سایت بیاورم.
لازم به یاد‌آوری‌ست که کارگاه صافکاری‌ی این سه تفنگدار محبوب ایرانی اخیرآ به یک محل جدید واقع در نبش دو خیابان پر رفت و آمد ایرانی در وست وود لس آنجلس به نام ماهنامه‌ی همسایگان نقل مکان کرده است.
همچنین در کنار این نوشته‌ها تعدادی از کارهای کوتاه و شتابزده‌ی بیژن اسدی‌پور را که بیش‌تر برای راهنمایی‌ و بهتر شدن کار من نوشته و در اختیارم گذاشته است با عنوان انتخابی‌ی "با سایه‌های راه راه بیژن" در اینجا خواهید دید .
.
با سایه‌های راه راه بیژن:
.
۱- سایه‌ام مرا سایه‌ی خودش می پندارد.
۲- سایه‌ی آدم سنگین وزن وقتی روی باغچه افتاد گل‌ها را له کرد.
۳- خداوند سایه‌ی عزراییل را از سر بعضی ها کم نکند.
۴- سایه‌ی آدم شکاک او را تعقیب می‌کند.
۵- آتش خاموش دست سایه‌ام را سوزاند.
.
زیر سایه‌ی شما:
.
۱- برای آن‌که سایه‌اش را با تیر نزنند از رفتن به زیر آفتاب پرهیز می‌کرد.
۲- هیچ‌کس نمی‌داند چه کسی زیر سایه‌اش زندگی می‌کند.
۳- آدم‌های نژادپرست سایه‌ی خودشان را هم لگد می‌کنند.
۴ در دنیای سایه‌ها همه هم‌رنگ‌اند.
۵- آدم خودخواه یک قدم از سایه‌اش جلوتر راه می‌رود.
۶- سایه‌ها به هم پشت نمی‌کنند.
۷- برای دیدار با پرویز شاپور سایه‌های‌ام را با سنجاق قفلی‌های او به هم وصل می‌کنم.
۸- سایه‌ام را زیر آفتاب پهن می‌کنم.
۹- پشت سایه‌ام مخفی می‌شوم.
۱۰- از سایه‌ام تقلید می‌کنم.

۱۳۸۷ خرداد ۲۵, شنبه

برف‌های کوچک در را‌ه‌اند

.
سه چیز باید گفته شود
من اما تنها نام ترا بیاد دارم
که با سه حرف نوشته می‌شود
امروز صبح
سه مرغابی آسمان خانه‌ام را نقاشی کردند
از بوی مداد رنگی پر شدم
شاید نمی‌بایست
تصویر مرغابی‌ها را
از روی آب پاک می‌کردم
من اهل این شهر بودم
و شناسنامه‌ام را با باران نوشته بودند
و کسی حاضر نبود
رودخانه را
از این شهر دور کند
یا پل‌های چوبی‌اش را
که از همه‌جا سر در می‌آورند
توی اجاق زمستان بسوزاند
ما با پاییز عهد بسته بودیم
که برگ‌های زرد را
روی زمین پارک پهن کند
تا وقتی که سربازهای بازنشسته
..........................قدم می‌زنند
بهتر شنیده شوند
و زمستان راه‌ش را گم نکند
برف‌های کوچک در را‌ه‌اند
و گنجشک‌های گرسنه
بر روی سیم‌های خاردار
.....................چمباتمه زده‌اند
خواب‌های‌ام پیدا نیست
من تمام رویاهای مشکوک را
یادداشت کرده‌ام
این‌جا که ایستاده‌ام
پایتخت خواب‌های پریشان
..............................است
و هیچ‌ کس پشت پنجره را
از بوی سبز ریحان پر نمی‌کند
.............................روزویل کایفرنیا ۱۴ جون ۲۰۰۸

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

کمی خانگی

.
.
چشمان‌ات آبی‌ست
دستان‌ام را می‌شویم
............... . خیس نمی‌شوند
با این آب نمی‌شود
.................. آبی شد
پاییز را از کویر می‌کنم

باران آغاز می‌شود
و هراز
از این سمت آب‌های مرتبط
.................... عبور می‌کند
نیما هنوز تنهاست
نه نور نورانی‌ست
و نه این گنبد خالی
کلید را می‌زنم
.....................چراغ روشن می‌شود

خانه اما تاریک ا‌ست*
این‌جا خانه‌ی من نیست
باید کمی خانگی شوم
مثل "طنز‌های خانگی"
‌**
که هم تلخ است و هم شیرین
فرهاد هم از همین کوچه‌ی باریک گذشت
و ما هنوز
در جمعه‌های خوب
غزلی تازه نوشتیم
امروز آخر ماه فرنگی‌ست
من اما ستاره نیستم.
نه روز دیده می‌شوم نه شب
شهر فرنگی‌ام
از خواب
............
....تا خراب
*اشاره به: فیلم مستند "خانه تاریک است" ساخته‌ی فروغ ‌فرخ‌زاد
**اشاره به: "طنز خانگی" طنزنوشته‌های کوتاه بیژن اسدی‌پور

...
.......................................................روزويل کاليفرنيا ۳١ می ۲۰۰۸

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

این درخت با زبان شما حرف می‌زند

مجبور نیستید
پاییز را با حروف بزرگ بنویسید*
تا بریتانیای کبیر
فاصله بسیار است
و سیاستمداران همیشه
کلاه به سر نمی‌کنند
.
آن‌قدر سرد نیست
که مجبور شوید
بارانی‌ی سیاه‌تان را بپوشید
تا باران بین شیروانی‌ی خانه و دریاچه
سرگردان بماند
.
دستمال‌های کاغدی شما
هیچ نسبتی
با گل‌ کاغذی گلدان روی میز ندارد
وگرنه این درخت
که با زبان شما حرف می‌زند
چپ چپ نگاه‌تان نمی‌کرد
.
چاره‌ای نیست
چشم‌‌غره هم اگر بروید
شناسنامه‌تان
عوض نمی‌شود
ما اهل همان کوچه
خواهیم ماند
و بن بست
اولین حرفی خواهد بود
که بر نام محل‌ تولدمان
نوشته خواهد شد
.
لطفآ برای خاطر خاطرات تازه‌تر
پروانه‌های خشکیده را
از دفتر قدیمی‌ی خاطرات‌تان
............................مرخص کنید
.....................................................۲۸۲۸ ۲۸ می ٢٠٠٨
*Capital

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

تا خاک از کویر تا نشود

هزار جای آسمان هم که پاره شود
تو نیافتادی
و برگچه‌ای
که از آینه ریخت
و کلام شدیم
در تقابل و تکاثر
..
بر سایه‌ات نشستم
و از تصویرم قد کشیدی
و یکی شدیم
تا برگچه
تا بی درخت
و هزار جای آسمان هنوز که پاره شد
و من نیافتادم
تا خاک از کویر تا نشود
..
و هیچکس صدای آینه را صیقل نداد
تا شنیده شود بر عکس
دور از عمودِ خواب‌ِ قاب
در بسط یک اشارت کوتاه
............................تا ماه .. بر سایه‌ات نشستم و از تصویرم قد کشیدی و یکی شدیم تا برگچه تا بی درخت و شد کوتاه ...................تا ماه .. ب
روزويل کاليفرنيا ٢١ می ۲۰۰۸


۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

دفتر هنر ویژه‌ی قمرالملوک وزیری منتشر شد

شماره‌ی هيجدهم دفتر هنر منتشر شد. این شماره‌ که ویژه‌ی‌ قمرالملوک وزیری می‌باشد حاوی مطالب گوناگون از اشخاص و نویسندگان و شاعرانی است که در مورد وی گفته ،ِ نوشته و یا سروده‌اند .
.
علاوه بر شکل و کیفیت و نیز کمیت بالاتر شماره‌ی تازه‌ی دفتر هنر آن‌چه آن را از شماره‌های قبلی متمایز می‌کند همراه بودن دو CD استثتائی است که بخش اعظم آن‌ها شامل اجرای آهنگ‌های قمر است با صدای او و دیگر مصاحبه‌ها و آهنگ‌هایی است که به گونه‌ای با او و کارهای‌اش مرتبط است . لازم است یادآوری شود که این CDها با همت و کار خستگی ناپذیر دو هنرمند ایرانی‌ی مقیم کالیفرنیا (لقمان ادهمی و جواد واجد) و با انتخاب و نظارت هنرمندانه‌ی بیژن اسدی‌پور که چون همه‌ی کارهای هنری و ادبی‌ی‌اش آن را با وسواس خاص و با عنایت به همه‌ی ملاحظات و مراتبات تنظیم نموده تهیه شده است . مقالات و تصاویر همراه این شماره به واقع می‌تواند روشنگر بسیاری از نکات تاریکی باشد که زورمداران و حامیان‌ها آن‌ها که همواره سعی در مسخ چهره‌ی راستین قمربانوی آواز ایران که هیچگاه سر سازگاری با کهنه‌پرستان حرفه‌ای و آماتور نداشته بوده و مأخذ مراجعه‌ی پژوهندگان موسیقی‌ی اصیل ایرانی واقع گردد.
در این‌جا باید دست‌ مریزادی بگویم بلند بالا به بیژن اسدی‌پور عزیز برای کار ارزنده‌ی او در انتشار مداوم دفترهای هنر که برگی دیگر را در مطبوعات متعهد ایرانی گشوده و نشان داد که اگر ریگی در کفش نداشته باشیم می‌توانیم با سخت کوشی و به پشتوانه‌ی حمایت مردمی که همواره حامی‌ی مطبوعات سالم و متعهد هستند کارستانی اگر نه در اندازه‌ّهای دفتر هنر که لااقل کارکی مختصر و دور از زد و بندهای جاری‌ی بسیاری از مطبوعات خارجه‌نشین ایرانی برای فرهنگ و هنر میهن‌مان انجام دهیم. ................................................................................ح . ش
.
"صدای تو پیداست" ..
..............................برای قمر*
پیش از ظهور آب صدا بود
در تقاطع حضور و هوا
در شکست خالی‌ی نبودن
و جاری می‌شود خوانش خواهش‌های تو
برای دیگران
و دسته‌های موزیک
که روی دلتنگی‌های تو
.........................می‌نواختند
تا در کنار تو شنیده شویم
مثل درخت
که می‌کارد بهار را
***
کجای خواب‌های تو نام‌ام را نوشته بودی
که نه دیده شدم
............. و نه ندیده
یا دست‌های تو که چنگ می‌زند دل را
و نیز می‌کوبد بر تشت
تا اسم رمز شب سیاه شود
***
سلام بانوی ماهپوش ترانه
باغ ستاره نثارت
بر فرق کدام خورشید نشستی
که آسمان از خجالت آب شد
***
پیش از صدای تو هوای دیدن دیروز
حجاب خواب‌های خواهران آب را
..................... پس زد
تا تو در آینه
.............تکرار شدی هنوز
......................................روزويل کاليفرنيا ۹ مارس ۲۰۰۸
* بر گرفته: از دفتر هنر ویژه‌ی قمر

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

دلواپسی‌های‌ات را نقاشی کن

من دل‌ام می‌خواهد
که فراموش کنم
ریشه‌ام در آب است
که فراموش کنم
سنگ فرش خيابان‌های کودکی‌ام
تند تر از من می‌دويد
و برف روی زمستان‌ام راسفيد می‌کرد
که فراموش کنم
ساعت کوچک ديواری‌ام
دوازده ساعت از تو جلوتر است
و دخترم حافظ را نمی‌فهمد
و پسرم با شاملو میانه‌ای ندارند
و همسرم دلواپسی‌های‌اش را
...........................................نقاشی نمی‌کند
من دل‌ام می‌خواهد
که گوشواره‌های‌ات را
که پر از آواز غربت است
به گوش کنم
و ترانه‌های گیلکی بخوانم
من دل‌ام می‌خواهد
پاسبان‌ها همه
........................................شاعر باشند *
و کسی گوش صدا را
........................................کر نکند
من دل‌ام می‌خواهد
نوه‌های‌ام گاهی
به خیالات خوش‌ام
سر بزنند
من دل‌ام می‌خواهد
که هوایی نشوم!
*
.........................روزويل کاليفرنيا ۳۰ آوريل ۲۰۰۸

* برداشتی از شعر سهراب سپهری

.

۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

لطفآ به این پرنده دست نزنید

به این پرنده که فکر می‌کنم
دهان‌ام بوی شعرهای ترا می‌گیرد
که خالی از قفس است
*
لطفآ بلندتر صدای‌ام کنید
پشت سیاه این همه ابر
شنیده نمی‌شوم
جغرافیای من
آن سمت آب‌های مرتبط است
دستان‌ام را کمی دراز تر ترسیم کنید
تا به دریاچه نزدیک‌تر شوم
*
آب از سرم گذشته بود
که بوی جوی مولیان آمد همی
و من کنار جوی نشستم
و عمر گذشت
گذشت
گذشت
و رودخانه در جیب کوچک بارانی‌ام
.....................................خشکید
پیراهن‌ات را برکدام طناب سرد
..................................باد می‌دهی
که یاد یار مهربان
مرهم نمی‌شود
تا چاه بی ماه نماند
**
این شب که هی بلند تر می‌زند
بر زخم کهنه‌ی کویر من
...............................نمک می‌پاشد

........................................................................دوم فوریه ۲۰۰۸
...............................................................................روزویل کالیفرنیا

۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه

خطی به شعاع گردویی نارس

دراز می‌کشم
سمت خاموش آفتاب
و سایه‌ها‌ی دندانه‌دار
پاهای‌ام را می‌جوند
دستان‌ام را رها می‌کنم
تا سایه‌ها‌ی راه راه برگ‌
از آن بگذرند
مادرم صدای‌ام می‌کند
آینه ترک می‌خورد

و کودکی برهنه
پشت به باد

بیرون می‌زند
انتهای کوچه دور می‌شود
و جوانی آشنا زیر لب ورد می‌خواند


ارابه‌ی حنایی‌ی روزهای دور
به خواب‌‌های مشبک‌ام
......................................................نزدیک می‌شود
و خطی به شعاع گردویی نارس
بر پیشانی‌ام نقش می‌زند
عروسکی معکوس
بر بال‌های کوچک چنار
تاب می‌خورد
و خواهرم گیسوان تاریک‌اش را
بر انگشتان‌اش
.............گره می‌زند
**
از ماه پر می‌شوم
و رد خواب‌های‌ام
......................................ککک   کم‌رنگ می‌شوند
ح ........................... ........... حبیب شوکتی
......................................................................بیست و هفتم ژانویه ۲۰۰۸

۱۳۸۶ بهمن ۵, جمعه

زیر عبور ِ ممنوع ِ آخرین

این جاده که با این قد و بالا
شبیه مار خاکی‌ی خوابیده‌ای‌ست
از صفر شروع می‌شود
و تا بالای این ده
که بیش‌تر بی آب و رنگ‌ست
تا بی آب و برق
کشیده می‌شود
کشیده می‌شود بر صورت اهالی‌ی محترم
و خطی به پهنای کمر بند جاده‌ی کمربندی
از عرض ادب‌شان ترسیم می‌کند
درخت‌های نیمه کاره
در دو سوی جاده رج می‌ایستند
و تمرین احترامات فائقه می‌کنند
زیر عبور ِ ممنوع ِ آخرین پیچ دست چپ
شکلی از خیال‌های سبز را
بر عکس کرده‌اند‌
...................................
تا کسی از راه راست به‌در نزند

ک.....................................که دروازه بشنود
وگوش شیطان کر
که آواز کسی آوار نگردد
دم این حیوان را چه کسی ندیده؟
که پا روی آن نگذارد
چه کفش‌های تمیزی
تا پای دار
فاصله‌ای نیست
پای شما کجاست؟
که از این گلیم پاره
بیرون نمی زند
انگار همین دیروز بود
که عرض این جاده را
با طول خط استوا خط خطی کرده بودیم
و مشت مشت کوچه‌های کوچک و بن‌بست
از خانواده‌ی بزرگ ِ راه راه
ب............................................بریدند
باید کسی بلند گفته باشد آب
که این‌همه کویر
پشت این شهر صف کشیده‌اند
و خانه پشت خانه است
که از سقف آویزان می‌شود
راستی شما با چه لهجه‌ای لج می‌کنید
که هیچ‌کس حاضر نیست
غیبت‌تان را حضور کند
این‌جا گریزپایان حرفه‌ای حتی
جمعه به مکتب می‌روند
بی آن‌که درس معلمی
ز..............................زمزمه‌ی محبتی شود
گوش شما بدهکار چه‌ چیزی‌ست
که از همه طلبکارید
باید کمی بیدار شده باشد
که خواب در چشم‌ تَرا‌َش می شکند
این چه رسمی‌ست
که همه‌ی راه‌ها به راه‌اند
گاهی خوب است که کوره راه هم
آن سمت خط قراری بی‌قراری کند
مثل همین چراغ که گاهی می‌تابد
و گاهی هم اگر خواست تاب شب را
ب........................................بی‌تاب می‌کند
بیست و چهارم ژانویه ۲۰۰۸

۱۳۸۶ دی ۲۳, یکشنبه

نگاه تنگ کوچه

حرف‌های‌ات را که قسمت می‌کنی
شعر نازک می‌زند
پاهای‌ام یک سمت
می‌روند
و کفش‌های‌ام سمت دیگر
خواب‌های‌ام پرپر می‌شوند
وَِ این جاده قدیمی
که هر روزصبح
از خانه
تا پیش پای رسیدن
کش می‌رود
به بن بست می‌رسد
خانه از بودنْ تنها دَر می‌شود
و سقف‌اش را بر سر زمین می‌کوبد
و نگاه تنگ کوچه را
با بام خانه جفت می‌زند
پنجره زیر درخت
چال می‌شود
و صدای واپسین حوضچه
تا بند اول پاشویه
سقوط می‌کند
*
آیا حضور هیچ رودخانه ای
از پوست انگشتان‌ات گذر کرد؟
وقتی که بین دو فاصله را
تنها آب باد می‌کند
و حجم پرنده‌ای که
که از خواب‌های بنفش می‌نوشت
*
این کیست که از فواره آبی نمی‌شود؟
و سطحی‌ترین آب‌های جهان را
سبز می‌کند
تا باغ‌های برهنه
دستی بر آب داشته باشند
و پایی بر زمین
*

سوم ژانویه ۲۰۰۸