در کوچهای که ناماش
بنبست سلیمان بود
نه پیغمبری زندگی میکرد
که از صورتاش نور ببارد
و نه شیطانی
که خواب کوچک گنجشکها را
از شاخههای درخت انجیر
................................بدزدد
کودکان اینجا
هر بامداد
خورشید را
در انتهای شرقیی کوچه میکاشتند
و ستاره بود
که بر دستان جوانمان میریخت
گاهی که ابر
رویای آسمان را تاریک میکرد
مادر بزرگ
خورشید را بدون آنکه مچاله کند
در بقچهی قدیمیی رنگیناش
....................................... پنهان میکرد
*
مادر بزرگ که مرد
بقچهاش خالی بود
و خورشید آنقدر دور شد
که سایهی انبوه درخت انجیر
....................................... باز نگشت
بنبست سلیمان بود
نه پیغمبری زندگی میکرد
که از صورتاش نور ببارد
و نه شیطانی
که خواب کوچک گنجشکها را
از شاخههای درخت انجیر
................................بدزدد
کودکان اینجا
هر بامداد
خورشید را
در انتهای شرقیی کوچه میکاشتند
و ستاره بود
که بر دستان جوانمان میریخت
گاهی که ابر
رویای آسمان را تاریک میکرد
مادر بزرگ
خورشید را بدون آنکه مچاله کند
در بقچهی قدیمیی رنگیناش
....................................... پنهان میکرد
*
مادر بزرگ که مرد
بقچهاش خالی بود
و خورشید آنقدر دور شد
که سایهی انبوه درخت انجیر
....................................... باز نگشت
...............................................روزویل کایفرنیا ۱۲ جولای ۲۰۰۸
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر