۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

پياده


آمد در کنارم نشست ٫ پرسيد: ـ چطوری؟ـ .
گفتم: چطور مگه؟ .
گفت: فلانی چطوره؟ .
گفتم: خيلی وقته بارون نباريده! .
گفت: مگه خورشيد نبود؟ .
گفتم: مگه نشنيدی؟ .
گفت: چند وقت‌اش بود؟ .
گفتم:عاشق بود!.
ـ چی می‌نويسی؟ ـ .
گفتم: يعنی چی؟ .
گفت: حق داری! .
گفتم: خواب‌ام نمی‌بره!
پرده رو زدم کنار که خودمو تو سياهی گم و گور کنم !.
-اما خوب! .
-خوب چی؟ .
ـ همين طوری! يعنی وقتی همه چيز سياه می‌شه شب می‌آد! .
گفت: نه٫ همچی که شب اومد همه چی سياه ‌شدن! .
گفتم: هنوز که روز نشده بود! .
گفت: اينم ادامه‌ی همانه!
گفتم: حتمآ! ٫
ـ چيزی نگفت ـ .
گفتم: دل و دماغی نمانده؟ .
پرسيد: چکار کردی؟ .
گفتم: دستم را دراز کردم که باش دست بدم ٫ ولی خيلی دير شده بود!
پرسيد: چطور؟
-اينم از اون حرف‌هاست ! گفتم .
-سرش را تکان داد ! .
-اون‌جا نبودی که بوی باروت و دود آتش بزنه تو دماغ‌ات!
گفت: تير خورده‌تم ! .
زياده عرضی نيست! جواب دادم .
گفت: خوبه که تمام شد! .
گفتم: خوبه که تمام شه! .
گفت: چی گفتی؟ .
گفتم: دل‌ام تنگ شده .
پياده که می‌شد خوب نگاه‌اش کردم ٫ پیر‌تر به نظر می‌رسيد! .
.
...............................................روزویل ۳ سپتامبر ۲۰۰۶

هیچ نظری موجود نیست: